🍀 💜 🌺 دستمو به گوشه گاری گرفتمو ایستادم:-ننه حال آنام چطوره؟ نگاهی به من انداخت و ضربه ای به صورتش کوبید:-دختر این چه سر و وضعیه؟چرا حواست رو جمع نمیکنی یه آبادی رو ریختی بهم! آرات دستی به سرش کشید و رو به من گفت:-تو بشین توی گاری میریم عمارت و رو به ننه ادامه داد:-پس تا بیشتر نگران نشدن ما برمیگردیم ننه،به عمو رحمت خبر بده آیلا پیدا شده،بگو به گوش آدمای خان برسونه،فعلا! -باشه پسر برو خدا به همرات! چند دقیقه ای میشد که از کلبه راه افتاده بودیمو تموم مسیر اشکام یه لحظه هم بند نیومده بود،از فکر اینکه آنام به خاطر من الان توی چه شرایطیه داشتم دیوونه میشدم! -میشه بس کنی،سرم رفت! با بغض نگاهی به آرات که این حرف رو زده بود انداختم،کلافه نفسی بیرون داد و گفت:-بلاخره که چی؟نمیتونستیم که تا آخر عمر همه چیز رو ازش مخفی کنیم، آخرش که میفهمید،تازه خیلی هم بد نشد اینجوری خیال منم راحت تره،با وجود اون مرتیکه توی کلبه جاتون امن نبود،دلت که نمیخواست اون بی شرف این بار بیاد سراغ لیلا؟ بینیمو‌بالا کشیدمو با بغض لب زدم:-الان وقتش نبود،الان آنام نگران حال منم هست معلوم نیست توی این مدتی که فهمیده چی کشیده و منم پیشش نیستم! به اندازه جونم از آیاز متنفر شده بودم جوری که اگه پیش روم بود با دستای خودم میکشتمش،نه اصلا زجر کشش میکردم یکبار مردن براش کافی نبود... -میخوام به آقاجونم همه چیز رو بگم تا فرار نکرده باید گیرش بندازه! -ببین از فکر اینکه آنات نگرانه راضی به کشتنش شدی حالا از اون چه توقعی داری؟میگه آقات باعث مرگ مادرش شده،خودت رو بذار بجاش اگه راست بگه چی؟بذار اول بفهمیم چی به چیه! از شنیدن این حرفا از زبون آرات ماتم برد:-داری ازش دفاع میکنی؟از اون مرتیکه روانی که همچین بلایی به سرمون آورد؟ -دفاع نمیکنم،اما اون مقصر حال الان مادرت نیست،آقات تقصیره کاره،اگه اون ازدواج نکرده بود یا حتی ازعمارت بیرونتون نکرده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد،الانم دنبال مقصر گشتن فایده ای نداره،گفتن حقیقت هم به صلاح نیست سرو وضعت رو ببین اگه توی ده چو بیفته دزدیدنت اول از همه آبروی خودت میره... شنیدن حرفاش عصبیم میکرد رو ازش گرفتمو تکیمو دادم به گاری و چشمامو بستم،واقعا آرات به فکر من بود؟گمون میکردم بیشتر حرفای آیاز ذهنش رو مشغول کرده و دنبال راز زندگی خودش میگرده تا اینکه به فکر آبروی من باشه،حالم اصلا خوب نبود سرمو گرفتم توی دستام و سعی کردم به چیزی فکر نکنم... با ایستادن گاری تکونی به جسم کوفته شده ام دادم و آروم چشم باز کردم و با دیدن شونه آرات که زیر سرم قرار گرفته بود شوک زده سرم رو پس کشیدم، آرات نگاه کلافه ای بهم انداخت:-همیشه مواقع حساس خوابت میبره؟ مظلوم نگاهی بهش انداختم،نگاه خستشو دوخت به چشمام:-حرفام یادت نره از تپه افتادی چیزی هم یادت نمیاد! اخمامو توی هم کردمو با عصبانیت از جا بلند شدم،با دردی که توی زانوم پیجید آخ بلندی گفتم! آرات عصبی از گاری پایین پرید و دستاشو به طرفم دراز کرد:-دستتو بده من تا خودت رو از این ناقص تر نکردی! به اجبار کاری که گفت رو انجام دادمو آرات روی دستاش بلندم کرد و رو به محمد گفت:-گاری رو بذار همینجا همراهم بیا،اینو گفت و قدم تند کرد سمت در،نگاهمو از اخمای محمد گرفتمو به خلوتی و سوت و کوری اطراف عمارت انداختم:-اینجا چقدر خلوته یعنی میگی آقام عروسی کرده؟ننه اشرف میگفت خودش رفته دنبال لیلا،یعنی ممکنه پشیمون شده باشه! آرات نفسی تازه کرد و آروم توی گوشم زمزمه کرد:-نکنه توقع داشتی آقات توی همچین وضعیتی جشن به پا کنه؟حتما وقتی فهمیده گم شدی مراسم رو ول کرده و افتاده دنبالت شاید هم عقد کرده باشن و همه چیز تموم شده باشه،نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت و ادامه داد:-خدا رو چه دیدی شاید هم با اومدن آنات آقات از خر شیطون پیدا شده باشه،فعلا در بزن تا کمرم ازجا در نرفته! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻