#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستدوم 🌺
آرات به زور تونسته بود آیاز رو وادار کنه تا رضایت بده،بیچاره حال خوبی نداشت،نمیدونست چیکار باید بکنه از طرفی میدونست بچه اش توی شکم لیلا داره جون میگیره و راضی به از بین بردنش نبود و از طرف دیگه قبول کردن اینکه لیلا خواهرشه و به خاطر اون به این حال و روز افتاده و حتی ممکنه جونش رو به خطر بندازه و حسی که نسبت به لیلا داشت حسابی گیجش کرده بود حقم داشت من که نمیتونستم حتی برای لحظه ای هم که شده خودم رو به جاش بذارم حتی فکر کردن بهش هم دیوونه ام میکرد،اما به قول آرات مثل دندون خرابی بود که باید میکشیدیش و مینداختیش دور وگرنه دردسر بدی راه می افتاد!
حال و روز لیلا هم اصلا خوب نبود،هنوز توی اتاق محبوس بود و گریه میکرد شانس آورده بود توی این مدت آقام و بی بی حال خوشی نداشتن و الا حتما به زورم که شده به خاطر قوانین عمارت مجبور بود حداقل سر سفره حاضر بشه و حتما با دیدن رنگ و روی پریده و بهم خوردن حالش به یه چیزایی شک میکردن!
با صدای آرات رو از صورت بی بی گرفتم:-اینجایی؟همه عمارت رو دنبالت گشتم!
با دیدن حال و روزش ترس برم داشت سر جام ایستادمو پرسیدم:-چی شده؟
نگاهی به بی بی که اخمو نگاهش میکرد انداخت و گفت:-خان داییت داره حرکت میکنه پی بی بی میگرده باید حواست جمع باشه جمیله که رسید میبریش پیش سهیلا،من باید حواسم به آقام باشه!
با این حرف بی بی عصاشو بالا آورد و گرفت رو به روی آرات:-چی میگی پسر؟
با این عصبانیت بی بی هر دومون رنگ از رومون پرید،ترسیدیم که شاید چیزی فهمیده باشه،اما با حرفی که زد نفس راحتی کشیدیم:-برو پی کارت،این دختر دیگه زن داداشته،عیب اینجوری باهاش حرف بزنی!
آرات دستی به موهاش فرو برد گفت:-چشم بی بی،هر چی شما امر کنی!
بی بی که تحت تاثیر قرار گرفته بود اخماشو باز کرد و گفت:-برای خودت میگم پسر،دیدی که چه بلایی سر اون اردشیر مادر مرده اومد،بیچاره بچه ش،اون تاوان کارشو پس داد،معلوم نیست الان زیر دست کی داره بزرگ میشه!
با این حرف رنگ نگاه آرات تغییر کرد تای ابروشو بالا داد و پرسید:-مگه اون بچه زندس بی بی؟
بی بی اخمی کرد و گفت:-آره که زندس هر چی به این حوریه در به در گفتم بندازش توی چاه نحسی میاره گوش نکرد برو ببینش حالا چه نکبتی برامون به بار آورده،پسره نحس اسمشم گذاشته آوان،واقعا هم که برازندشه،آوان...هه!
آرات که از حرفای بی بی چیزی دستگیرش نشده بود کلافه سر بلند کرد و گفت:-خب دیگه سفارش نکنم جمیله چند دقیقه دیگه میرسه،گوش به زنگ باش!
اینو گفت و سریع رفت،حرفای بی بی هنوز توی گوشم بود،گمون میکردم بچه اردشیر خان مرده...یعنی واقعا زنده بود یا بی بی باز همه چیز رو با هم قاطی کرده بود؟
لبی تر کردمو همونجور که بی بی رو سمت اتاقش میبردم پرسیدم:-بی بی چه بلایی سر بچه اردشیرخان اومد؟هنوز زنده هست؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻