🍀 💜 🌺 آهی کشید و گفت:-هیس دختر مگه نشنیدی پسرم چی گفت،نباید کسی بفهمه وگرنه فرحناز دووم نمیاره. -چرا دووم نیاره؟ -مگه نمیدونی میخوان شوهرش بدن،اگه خدایی نکرده فرار کنه اصغرخان پسرم آتاش رو میکشه. خواستم دوباره سوال بپرسم که با رسیدن به دایی دستمو رها کرد و گفت:-تو برو دیگه دختر برو به شوهرت برس،خودم بلدم بقیه راه رو برم. نگاهی به در عمارت انداختم نفهمیده بودم منظور بی بی چی به چیه حسابی گیجم کرده بود! تموم اهل عمارت برای استقبال بی بی اومده بودن،از این میترسیدم جمیله زودتر برسه و دستمون رو بشه باید بدون معطلی دایی رو راهی میکردیم! چند دقیقه ای گذشت و با رفتن دایی همه برگشتن سمت اتاقاشون ملک مراقب آنام بود و آرات مراقب عمو آقاجونمم که حال خوشی نداشت،نفس حبس شدمو بیرون دادمو پا تند کردم سمت در و دور از چشم عمو مرتضی به انتظار ایستادم! چند دقیقه بعد آرات اومد و عمو مرتضی رو برای کاری صدا کرد،حالا نوبت من بود که جمیله رو پنهونی وارد عمارت کنم،تن و بدنم از ترس داشت میلرزید،میدونستم اگه کسی جمیله رو ببینه و کمی پیگیر بشه اونوقت دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه،نفس عمیقی کشیدمو با سرعت دویدم سمت درو ‌بازش کردم و با دیدن جمیله تند تند به داخل دعوتش کردمو بردمش سمت اتاق لیلا،بهش اعتماد نداشتم چون بهش نمیومد آدم رازداری باشه،حیف که خود ملک نمیتونست انجامش بده و گرنه دیگه احتیاجی بهش نبود! ضربه ای به در زدمو سهیلا خاتون که منتظر جمیله بود بدون هیچ درنگی در و باز کرد و جمیله رو به داخل راه داد منم پشت سرش بلافاصله داخل شدم،چهره هر دو نفرشون با دیدن من دیدنی شده بود،هول برشون داشته بود آخه نمیدونستن من از همه چیز با خبرم:-نگران نباشین اومدم تا حواسم به جمیله ماما باشه تا کسی نبینتش! -سهیلا خاتون؟پس مردم راست میگفتن شما برگشتین،خدا رو شکر نگرانتون شده بودم،توی ده پیچیده بود مردین! سهیلا خاتون اخمی کرد و رو به جمیله گفت:-به جای حرف زدن دخترم رو معاینه کن! جمیله چشماشو ریز کرد و نگاهی به لیلا انداخت:-چرا خانوم؟مگه مشکلی دارن؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻