#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلدوم🌺
آنام هیچ جا نمیاد،من چندین و چندسال ازش دور بودم،دیگه نمیذارم همچین اتفاقی بیفته،در ضمن بلدم چطوری از ناموسم دفاع کنم بی بی،نیازی نیست کسی غیرت اضافی به خرج بده!
با این حرفه آیاز خانوم جون اخمی کرد و گفت:-پسر به قول خودت چند سالی نبودی راه و رسم مارو نمیشناسی،منم بعد از فوت شوهرم اومدم خونه برادرم زندگی کردم تازه به من اجازه ندادن دوباره هم ازدواج کنم،هیچ اعتراضی هم نکردم!
-قرار نیست چون شمارو مجبور کردن کاری که دلشون میخواد انجام بدین الان شما همین کارو با دخترتون بکنین نورگل خاتون،در ضمن شمارو از بچه هاتون جدا نکردن،همینجور که میبینین هنوزم دارین کنارشون زندگی میکنین،آنای منم دنبال ازدواج نیست همین که پیش ما باشه براش کافیه،هر چند اگه حرف شما ازدواجه و اینطوری به حال خودش میذارینش من حرفی ندارم!
با این حرف ساواش که تا اون لحظه ساکت بود لا اله الا اللهی گفت و از سر سفره بلند شد:-چی برای خودت میگی پسر؟چرا حرف حالیت نمیشه؟اینجا موندن آنات به صلاح نیست،پشت سرش حرف در میارن،بذار پشت لبت سبز بشه بعد غیرت مارو زیر سوال ببر،اگه اومدی اینجا حرفای زنت رو تکرار کنی بدون که هیچ فرجی نمیشه،موندن آنات با وجود عموت ممکن نیست!
-ساواش خان عقب بایست دیگه نیازی نیست رگ گردن پاره کنی،این بچه ها امانت اورهانن اجازه نمیدم چپ و راست خشمت رو سرشون خالی کنی، بفرما داخل میرزا این قضیه رو همینجا تمومش میکنیم،فردا صبح با اهل و عیالت برمیگردی شهر!
ساواش تای ابرویی بالا انداخت و چرخید به سمت در و نگاهشو دوخت به آتاش و میرزا که صلوات گویان داخل میشد،قلبم پر تپش میکوبید لیلا اورهان رو بغل گرفت و به اشاره آیاز بیرون رفت:-خیر باشه میرزا اینجا چیکار میکنی؟
اینو گفت و چرخید سمت من:-پس بلاخره کار خودت رو کردی،حواسم بهت بود از عمارت بیرون نرفتی،نکنه پسر با غیرتت رو فرستادی برات دنبال شوهر بگرده…
با این حرف بازوی آیاز رو چسبیدم تا حرف اضافه ای نزنه اما ساواش انگار تنش میخارید،اخمش رو بیشتر کرد و رو بهم ادامه داد:-یا شاید هم دنبال بهونه میگشتی تا معشوقتو به ما معرفی کنی؟
اینو که گفت دیگه نتونستم جلوی آیاز رو بگیرم به سمتش حمله برد و یقه پیرهنش رو گرفت:-هیچ میفهمی چی میگی؟خیال کردی چون داییمی چیزی بهت نمیگم،میدونم همه اینا از گور تو بلند میشه،میدونم هدفت از بردن آنام چیه؟میخوای بقیه هم بفهمن چه آدم بی غیرتی شدی و براش نقشه کشیدی به خاطر منافع خودت یکی مثل حبیب شوهرش بدی،خیال کردی من چیزی نمیدونم عمو همه چیز رو بهم گفت اگه دهنم رو بسته نگه داشتم فقط به احترام آنامه،پس دیگه برای من دم از غیرت و مردونگی نزن ساواش خان،حرف زدی،سر حرفت بمون آنام امشب عقد میکنه تو هم راهتو میکشیو میری!
آتاش نزدیک شد یقه پیرهن ساواش رو که مات برده به آیاز نگاه میکرد از دست آیاز بیرون کشید،باورم نمیشد واقعا ساواش همچین فکرایی توی سرش داشت؟
یعنی این همه دم از غیرت میزد همش باد هوا بود؟از وقتی رفته بود شهر عوض شده بود اما فکرشم نمیکردم در این حد باشه!
-چته پسر غوره نشده میخوای مویز بشی،برادرشه هر تصمیمی براش بگیره حق داره،به آناتم گفته بودم نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه،باید شان خونوادگی مارو در نظر بگیره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻