#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلچهارم🌺
حتی از ذهنم گذشت که خدایی نکرده ساواش از سر لجبازی بلایی سر آتاش نیاره؟
تا به خواسته اش برسه،مضطرب خودمو رسوندم لب پنجره،نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن تاریکی فضا در اتاقمو قفل کردمو خزیدم توی رختخواب…
صبح آفتاب نزده چشمامو باز کردم،دلم نمیخواست تا رفتن ساواش اینا از اتاق بیرون برم اما این رسم مهمون نوازی نبود،ساره و سودا چه گناهی کرده بودن؟
نفس عمیقی کشیدموبا اعتماد به نفس در اتاق رو باز کردمو رفتم سمت مطبخ و همراه عصمت مشغول تهیه ناشتایی شدم،خیلی زود سفره صبحونه بر پا شد همه به جز آتاش و ساواش سر سفره حاضر شدن،حتی خانوم جون و این بیشتر از قبل مضطربم میکرد!
با صرف صبحونه که تقریبا توی سکوت صرف شد ساواش داخل مهمونخونه شد و خبر اومدن گاری رو داد،بی بی با مهربونی لب زد:-پسر اینم بقچه من،ببرش تا کم کم راه بیفتم!
ساواش دستی توی موهاش فرو برد و از همونجا گفت:-شرمنده بی بی،ان شاالله دفعه بعد با خودم میبرمت،باید از خونه اثاث کشی کنم میترسم اذیت بشی!
با این حرف آیاز پوزخندی زد و سری تکون دادو من نگران به صورت غمگین ساره خیره شدم،دلم به حالش میسوخت،کم توی زندگیش سختی نکشیده بود،اما قرار نبود با قربانی کردن خودمو بچه هام خوشبختیشو به جون بخرم!
بی بی ناراحت بقچشو کناری گذاشت و مغرورانه لب ورچید،انگار از حرف ساواش ناراحت شده بود،حقم داشت آخه ساواش تا همین دیشب اصرار داشت که بی بی رو همراه خودش میبره و الان جلوی همه سکه یه پولش کرده بود!
خیلی طول نکشید که همه ساکاشونو برداشتن از عمارت بیرون زدم،برای اولین بار با رفتنشون نفس راحتی کشیدم،بی بی انقدر بهش برخورده بود که حتی برای بدرقشون حاضر نشد،منم زیاد صمیمانه رفتار نکرده بودم،شونه ای بالا انداختمو برگشتم سمت مطبخ:-اون باید از کارش خجالت بکشه نه من!
با این فکر به یاد آتاش قدمی به سمت اتاقش برداشتم،چرا تا حالا بیدار نشده بود؟آتاش که همچین آدمی نبود تا این موقع بخوابه!
سرمو به در اتاق نزدیک بردمو طبق عادت همیشگیم گوشمو گذاشتم روی در؟که در با صدای بدی باز شد،شوک زده سر جام ایستادم،آتاش در حالیکه سعی داشت خندشو قورت بده لب زد:-رفتنشون؟
سری به نشونه مثبت تکون دادم!
-تو هنوز این عادتت رو ترک نکردی؟
لبی به دندون گزیدمو گفتم:-بیرون نیومدی…نگران شدم نکنه…
-بلایی سرم آورده باشه؟آخه در حد و اندازه اش هست؟دلم نمیخواست باهاشون رو در رو بشم،اگه تا الانم بهشون احترام میذاشتم فقط برای این بود که تو چیزی نفهمی،که فهمیدی!
ناراحت سربلند کردمو پرسیدم:-چرا بهم نگفتی؟اصلا از کجا فهمیدی؟
-منو دست کم گرفتیا،این ساواش خان پرش به پر شهریا خورده اونام ساده گیرش آوردن تموم ارثیه و خونه زندگیشو باخته…
دخترشم همینجوری با اون پسره نامزد کرده بود،اما وقتی گندش درومد که آدم درستی نیست بهمش زد،حالا هم قصد کرده بود همون کارو با تو انجام بده....
نمیخواستم ذهنیتت نسبت به برادرت خراب بشه…
اما مجبور شدم با آیاز درمیونش بذارم،حالا اگه اجازه بدی برم یه چیزی بخورم،دفعه بعدی میتونی بیای داخل،ما بهم محرمیم یادت که نرفته!
اینو گفت و خنده ای کرد و رفت به سمت مطبخ،نفسی بیرون دادمو زیر لبی گفتم:-آتاشه دیگه…هیچوقت قرار نیست عوض بشه!
با این فکر لبخند پر رنگی روی لبم نقش بست که خیلی زود جمعش کردم،بعد از فوت اورهان هیچوقت تا این اندازه احساس امنیت نکرده بودم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻