#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیهشتم
✨﷽✨
خاله گفت : آبجی دلشو خون نکن , این حرفا چیه بهش می زنی ؟ ... خوب میشه , موهاشم در میاد ...
حسین و حسن هم بودن ولی من نمی تونستم چشمم رو باز نگه دارم ... قدرت سلام و احوالپرسی هم نداشتم ...
دوباره لرز کرده بودم و بدنم درد می کرد ...
صدای پرستار دوباره بلند شد که : از دست این مریض خسته شدیم , برین بیرون دیگه ... ای بابا , این میاد اون میره ...
دیگه کسی حق نداره بیاد تو این اتاق ...
اینجا ملاقاتی نداره , بفرمایید بیرون ...
بعد از یک هفته سخت و طاقت فرسا و روزهایی که مثل شب سیاه بودن , بالاخره کمی حالم بهتر شد و تونستم چشمم رو باز کنم ...
این بار کسی پیشم نبود ...
همه خواب بودن , مثل اینکه دیروقت بود ...
می خواستم بلند بشم و از تخت بیام پایین و بین اون مریض ها بچه های خودم رو پیدا کنم ...
دلم برای آمنه شور می زد و دلتنگش شده بودم ...
ولی نتونستم ...
خوشبحتانه یک پرستار اومد تو اتاق ...
فورا صداش کردم ... اومد جلو و گفت : مثل اینکه بهتری ؟ خدا رو شکر ... چی می خوای ؟
گفتم : می شه این سُرم رو از دستم در بیاری می خوام ببینم بچه هام اینجان یا نه ؟
گفت : بچه هات ؟ تو مگه چند تا بچه داری ؟
گفتم : من تو پرورشگاه کار می کنم ... شما خبر داری چند تاشون تو این اتاق هستن ؟
گفت : من دقیقا نمی دونم ...
گفتم کسی از اقوام من اینجا نیست ؟
گفت : چرا یک آقایی تو راهرو خوابیده , فکر کنم همراه تو باشه ...
دو تا خانم هم تا آخر شب اینجا بودن و رفتن , بعد این آقا اومد ...
در ضمن سُرمت رو هم نمی شه در بیارم , صبر کن برات می پرسم ...
یعنی ممکن بود هاشم پشت در باشه ؟
نه , فکر نمی کنم ... اون از ترس انیس خانم محال بود بتونه تا صبح تو بیمارستان بمونه ...
پس باید هرمز باشه که در این صورت هم حتما لیتا صداش در میاد و اونم دلش نمی خواد زنش رو تنها بذاره ...
به پرستار گفتم : پس میشه چند دقیقه صداشون کنین ؟
گفت : اون بیچاره تازه خوابش برده , بذار یکم بخوابه ... شوهرته ؟
گفتم : نه , من شوهر ندارم ... شاید پسرخاله ام باشه ... ببینم , کلاه داره ؟
گفت : آره , پس پسر خاله ات اونجاست ... بیشتر شب ها که تو حالت بد بود اینجا می موند ...
در حالی که از در می رفت بیرون , گفت : تو از جات بلند نشی ها , من برات از بچه های پرورشگاه سوال می کنم و بهت خبر م یدم ...
رفتم تو فکر ... من باید با هاشم چیکار کنم ؟
خدایا خودت کمکم کن ... چون می دونستم که انیس خانم محال ممکن بود اجازه بده پسرش بیاد سراغ من , چه برسه به اینکه بخواد زن بیوه برای پسرش بگیره ...
همین طور که فکر می کردم , خیلی زود خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم احساس کردم دستم رو یکی گرفته و بدون اینکه چشم باز کنم دست خانجانم رو شناختم ...
با هیجان در حالی که هم زمان چشمم رو باز می کردم , گفتم : خانجان ...
گفت : درد و بلات به جونم بخوره , قربون اون خانجان گفتنت برم ...
و منو بغل کرد ...
مدت ها بود این آغوش رو فراموش کرده بودم ... شایدم می خواستم به یاد نیارم تا بیشتر عذاب نکشم ...
بی اختیار اشکم سرازیر شده بود ... خانجان هم که طبق معمول گریه می کرد ...
در میون حلقه ی اشکی که تو چشمم بود , هاشم رو دیدم ...
با یک لبخند به من نگاه می کرد ...
گفتم : وای ببخشید , شما هم اینجا بودین ؟
خانجان گفت : آره مادر , بنده ی خدا خیر ببینه ان شالله ... خیلی به ما رسید و حواسش به تو بود ... چقدر جوون مردم غصه خورد ... میگن با تو یک جا کار می کنن ...
پرسیدم : آقا هاشم از بچه ها خبر دارین ؟ حالشون خوبه ؟
گفت : بله , اونا هم مثل شما رو بهبودی هستن ...
خانجان گفت : خدا رو شکر .... هرمز میگه خطری تو رو تهدید نمی کنه ... چند روز دیگه می برمت چیذر و همون جا ازت مراقبت می کنم ...
دیگه هم نمی ذارم تو پرورشگاه کار کنی , آخه چیزی ازت باقی نمونده ...
خاله ات گفته با یک مدرسه حرف می زنه و تو رو معلم می کنه ...
گفتم : اینا رو ول کنین , به من بگین آمنه کجاست ؟ یاسمن , محبوبه اونا کجا خوابیدن ؟ می خوام برم ببینمشون ...
هاشم گفت : شما می دونی چند روزه اینجایی ؟ ...
گفتم : باید یک هفته ای باشه ...
گفت : بله , هشت روزه ... زیر سرم بودین , باید از امروز تقویت بشین ... خاله قراره براتون سوپ بیاره ...
الان که ضعیف هستین , بهتر که شدین همین اتاق بغلی خوابیدن ، خودم می برمتون ... شاید با هم مرخص شدین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻