#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیدوم♻️
🌿﷽🌿
با غیظ می گوید:
-برای بابی متاسف شدم که روی چه جور آدمی حساب باز کرده. یه دختر نازک نارنجی که
توان پذیرش اشتباھشو نداره و با یه توبیخ رئیسش رفتن رو به جنگیدن ترجیح میده. یه ترسو.
اگه از این در بیرون رفتید دیگه نمی خوام ببینمتون.
سرجایم می ایستم. دوباره مرا با حرف ھایش گیر می اندازد. خوب بلد است چطور حرف
بزند. اگر بروم استاد را زیر سوال می برم. آخر لعنتی گَنده دماغ من که گفتم متاسفم. زیر لب
زمزمه می کنم: منم به خاطر ھمون بابی اینجام و گرنه کی حوصله تو رو داره.
با حرص می گوید:
-شھامت داشته باشید و حرفتونو بلند بزنید.
از این رسمی حرف زدنش حالم به ھم می خورد. آدم دورو!. پوزخند می زنم. مسلم است که
شھامتش را دارم. برمی گردم. دست به کمر به من نگاه می کند. آرام می گویم:
-معذرت می خوام.
دست پشت گوشش می گذارد.
- نشنیدم.
لعنت به تو امیریل. لعنت. فکر می کردم در سینه ات قلبی ازجنس بلور داری. فکرم را پس
می گیرم. بلندتر می گویم:
-معذرت می خوام. معذرت میخوام آقای راسخی. دیگه تکرار نمیشه.
سرش را چند بار بالا و پایین می کند. دوباره پشت میزش می رود.
-از فردا ھر وقت اومدید مجتمع میاید اتاق من و اعلام می کنید. خروجتونم ھمینطور. از این به
بعد ورود و خروجتون توصط خود من کنترل میشه.
-بله.
انگشتانش را روی میز می گذارد و کمرش را به جلو خم می کند.
-و؟!
و اینکه قسم می خورم امیریل راسخی یک روز به آخر عمرم مانده مجبورت می کنم به ھمان
تعداد که معذرت خواستم تو ھم عذر بخوای.
در حالیکه سرم را تکان می دھم می گویم: ممنونم.
دیگر نگاھم نمی کند. خوب حالا زیر منتش ھستم. او لطف کرده و مرا بخشیده. جوری نگاھم
می کند که انگار دوباره می گوید: و؟!.
اگر حس و حالش را داشتم حتما لبخند می زدم.
-روزتون خوش آقای راسخی.
با ھمان نگاه سردش با دست بیرون را نشان می دھد.
-درو پشت سرتون ببندید.
از اتاقش خارج می شوم. پشت در نفس راحتی می کشم. به طبقه پایین می روم. به
سوپروایزر دست می دھم. پشت میز که می نشینم. چای تعارف می کند. بعد از کشو
میزش چند فرم بیرون می آورد.
-چطوره از فرم ھا شروع کنیم؟!.
چای را می نوشم و سرم را تکان می دھم. او برایم می گوید که چطور با این فرم ھا سطح
دانشجوھا را تعیین کنم و ھر کس را سر کلاس درست بفرستم و من فکر می کنم چقدر
خوب می شد دوره گردی می شدم با کوله باری روی دوشم. کوچه به کوچه و شھر به شھر
می چرخیدم و داد می زدم.
-آی مردم. زندگی می خرم. زندگی ھاتان ساعتی چند؟!.
****
چھل و پنج دقیقه می شود روی تخت کوچک صورتی نشسته ام و ھستی دارد به قول
خودش دارد مرا شبیه فرشته ھا می کند.
-تموم نشد ھستی خوشگله.
لبش به لبخند باز می شود. سرش را سمت چپ خم می کند و مرا ورانداز می کند. کلیپس
بزرگ با حریر بنفش در دست دارد و نمی داند کجای سر من بگذارد.
-داری فرشته میشی. صبر کن خب؟!.
می گویم: خب.
استاد مرا مجبور کرده روز جمعه ام را با ھستی بگذرانم. تمام کارھایمان را یادداشت کنم و
آخر شب بھش گزارش بدھم. نمی دانم از این کارش چه نتیجه ای می خواھد بگیرد!.
ھستی بلاخره کلیپس را جایی از موھایم گیر می دھد. حالا سرش را به سمت راست کج
کرده و مرا تماشا می کند. آینه باربی اش را برمی دارد و به دستم می دھد و برای اولین بار
اجازه می دھد خودم را ببینم. چشمانش برق می زنند و منتظر تعریف من است. کاش زودتر
کارش تمام شود و بخوابد. خسته شده ام. از دیدن خودم در آینه شوکه می شوم. رژ قرمز را
خیلی نامنظم روی لبم کشیده و پشت چشمم را ھم قرمز کرده است. یک دسته از موھایم
را درست جلوی پیشانی با ربان آبی بسته و کلیپس بنفش را رویش کار گذاشته است. باقی
موھایم را خیلی نا منظم با گیره ھای کوچک آویزان کرده. آینه را کنار می گذارم. سعی می
کنم لبخند بزنم.
-خیلی خوشگل شدم عزیزم. تو بھترین آرایشگری ھستی که تا حالا دیدم.
از ذوق چشمانش درشت می شود.
-پس بذار عسک ازت بندازم.
تبلتی را از روی میز کوچک صورتی گوشه اتاق بر می دارد.
چند ضربه به در اتاق می خورد و بعد از چند لحظه امیریل وارد می شود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻