🪴 🦋 🌿﷽🌿 سرهنگ خداداد بزرگ با اون همه دلاوری و شجاعتش رو همه میشناسن در ضمن اصلا از کجا معلوم محیط کاریی که بهت معرفی میکنه محیط سالمی باشه از کجا معلوم که قصد سویی نداشته باشه ؟( اره راست میگفت سرهنگ خداداد رو خیلی ها میشناختن ولی همون خیلی ها الان کجان ؟چرا سراغی از تنها یادگار سرهنگ نمیگیرن چرا اونوقت که بعد از مرگ بابا با حیله گری خونه و زندگیمون به باد رفت کسی نبود که دستمو بگیره و کمکم کنه ؟من شناختی رو این مرد نداشتم و نمیدونستم محیط کاریش چجوریه اما خب یکم تحقیق و فکر کردن ضرری نداره، داره ؟ با سوءظن به آقای پاکزاد نگاه کردم و گفتم :من باید راجب پیشنهادتون فکر بکنم آقای پاکزاد هم با لبخند مهربونی جواب داد :باشه دخترم کار درستی میکنی کارتی جلوم گرفت و ادامه داد:این شماره تماس منه و آدرس شرکت هم پایین کارت نوشته شده همینکه خواستم کارت رو از دستش بگ یرم دستش رو عقب کشید و گفت :یه هفته وقت داری که نتیجه رو اعلام کنی شرکت من متقاضی زیاد داره دیر بجنبی یکی دیگه شغلتو ازت میگیره با تشکری کارت رو از دستش گرفتم و قول دادم که نتیجه رو خیلی زود بهش اعلام کنم با انرژی مضاعف به سمت خونه ی فرنوش اینا راه افتادم و همینکه وارد خونه شدم با شادی گفتم :سلام به همگی عمو با لبخند گفت :سلام آیه خانوم چی شده عمو ?خیلی خوشحالی! فرنوش که هنوز سر تصمیم من برای رفتن دلگیر بود با اخم گفت :بله دیگه داره از پیشمون میره خوشحاله! خاله به فرنوش تشر زد :ببینم میتونی با این حرفات همه رو ناراحت کنی یا نه ؟ فرهود به ادامه یافتن بحث بین مادرش و فرنوش خاتمه داد و گفت :خوب آیه خانوم نگفتین چه اتفاقی افتاده ؟ با شادی خندیدم و گفتم:کار پیدا کردم عمو اخمی کرد و گفت :از کجا ؟چطوری ؟ روی مبل کنار فرنوش نشستم و بغلش کردم که سعی کرد خودش رو جدا کنه ولی مگه من میذاشتم دوستی که توی تمام این مدت پناهم بوده ازم دلگیر بشه ؟ همچنان که سعی در نگه داشتن فرنوش تو آغوشم داشتم جواب عمو رو با لبخند دادم :یکی از دوستای قدیمی پدرم منو دید و گفت بابا قبل از مرگش منو به اون سپرده و اونم یه دینی به پدرم داره که میخواد جبرانش کنه گفت شرکتش منشی نداره و میتونم براش کار کنم فرهود :این دوست پدرتون چرا الان پیداش شده ؟ دوستای بابا رو میشناختم ولی نمیدونم این آقا- نمیدونم راستش خودمم نمی شناسمش خودش رو دوست قدیمی بابا معرفی کرده من نمیدونم دقیقا کیه و چی دینی به بابا داره. خاله با ترس گفت :وااا خدا مرگم بده تو ام همینطوری قبول کردی دختر ؟ -نه خاله جون هنوز جوابی ندادم و گفتم باید فکر کنم فرهود :نیازی به فکر کردن نیست ما نسبت به شما مسئولیم آیه خانوم نمیتونیم اجازه بدیم شما به خاطر اینکه زودتر از شر ما خلاص بشین به آدمای تو خیابون اعتماد کنید و خدایی نکرده بلایی سرتون بیاد! عمو :درسته دخترم صبر کن با کمک هم برات دنبال یه کار بهتر میگردیم عجله ای هم که نیست آخه عمو میتونیم با یه تحقیق راجب محل کارش تصمیم بگیریم فرهود :خوب شاید کار بهتری هم نسبت به منشی بودن پیدا بشه هوووم؟؟؟؟؟؟؟ خاله :آره عزیزم فرهود درست میگه رو به فرنوش گفتم :حالا تو چرا اینقدر ساکتی ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻