شرمندگی و خجالت دیشب تو کاظمین، صاحب مبیت سنگ تمام گذاشت برای اولادمون هدیه داد هفت قلم غذا برا شام آورد که فقط از چهار قلمش همچون ماهیچه خوردم صبح تا صبحانه نخوردیم نذاشت بریم بعد هم برامون ماشین گرفت و کرایه رو حساب کرد من البته نیم مثقال زعفران از هدیه اردوی دانشگاه مون در جیب داشتم که بنام علی بن موسی الرضا علیه السلام هدیه دادم و بر چشم گذاشت. ظهر رسیدیم زیارت کاظمین باصفا بعداز زیارت وَن گیر نیومد و دوتا ماشین گرفتیم که تا عمود 300 رساند. مسیر کاظمین به کربلا شمارش عمود معکوس است. تا پیاده شدیم، ساندویچ کباب ترکی با آب پرتقال بهمون دادن جلوتر عصیر الرمان جلوتر شیر موز جلوتر عصیر لیمون جلوتر بچه جیشش گرفت و رفت دسشویی، تا نشستیم روی حصیر یه دیس میوه پوست کنده قارچ خورده جلومون گذاشتن نمیدونستم چی بگم نمیدونستم چجور حس تشکر رو بروز بدم فقط گفتم انتم الشرفا و انتم الکرما اونها هم سریع پاسخ میدادن  «خدمة الزوار شرف لنا» حضرت بانو میگه  «آقا رسول، یذره پیاده بریم، اینجا چرا اینجوریه؟» اینجا قواعد متفاوتی از همه دنیا داره دل پیچه شدیدی گرفتم یه موکب ساختمون پیدا شد، رفتم نزدیک، اینقدر تمیز کفش رو شسته بودن که پاچه هام رو بالا گرفتم تا خیس نشه ابوالفضل گفت،  «بابا اینجا که خیس نیست» خانم هم یه طبقه رفت بالا، علی اکبر شاد میزنه و نمیخوابه حسین و ابوالفضل خوابیدن رفتم زیر پتو که دردم رو بچه‌ها نفهمن، سریع پاشدم رفتم دورةالمیاه، نیم ساعت نشستم وقتی برگشتم همه خوابیده بودن، خدا رو شکر یه استغفار کردم از اینکه دوساعت پیشتر سر ابوالفضل داد زدم، اونوقت یه لحظه ایستادم و با شادی به همه گفتم عجب کبابی، عجب لیمونادی!، بچه خیال کرد من خیلی دوست دارم بخورم، بدون اجازه پرید تو صفش، یه لحظه انگار گمش کردم، ریختم بهم، همه رو بسیج کردم که بچه ام گم شده، بایستید! خودش بعداز پنج دقیقه پیداش شد و با خوشحالی لیموناد و کباب رو داد دستم، من اما جلوی همه داد زدم که چرا بدون اجازه...، پدر خردمندی کنارم بود و گفت «آقا اصا من گفتم» بچه بغض کرد ترکید و شکست بغلش کردم بوسش کردم نشد که نشد، هیچی نخورد و سر بزیر شد جلوتر البت از دلش درآوردم و با هم خندیدیم استغفار کردم، یهو حالت تهوع بهم دست داد، از این موکب خوشگل پریدم بیرون و همون دم درش روی زمین نشستم و رنگی شد زمین... یه لحظه دور و برم رو نگاه کردم، اهل موکب بهم نگاه نمی کردن، متوجه شده بودن، اما نگاه نمیکردن، من اما بلند نشدم، به یه نفر اشاره کردم طی برسون، نفر دیگری اومد و شونه ام رو گرفت و گفت «داخل سیدی، نحن بخدمتکم زائر» حالم خوب خوب شد ابوالفضل خوابیده من الان در میانه مبیت دیشب و ابوالفضل و مبیت الانم چمباته زدم داخل مبیت... چرا اینقدر زحمت ما را کشیده است حسین ع @alambardoosh