باید رفت... داشتیم آماده می‌شدیم برای رفتن به سمت راه‌آهن که خبر آمد، زدند، دوبار هم زدند، بعضی‌ها بال و پرشان زخمی شد و بعضی بال بال زدند، در میان شان زن و کودک بود، در روز زن و مادر، دیگر رسم شهادت هم فرق کرد، عاشقان حضرت دوست را از میان زائران قاسم سلیمانی چیدند، باید رفت... در میان راه تا راه‌آهن، مرتب تماس می‌گرفتند که مطمئنید! دوتا از همان کرمان بود، _ نیایید لطفا، اگر زحمت شما می‌شویم نمی‌آییم، اما اگر اجازه دهید بیاییم، چون از آنجا بوی عشق می‌آید، _ بیایید،... فقط اینجا زن و بچه پرپر شدند، ما هم با زن و بچه می‌آییم، باید رفت... در میان این گفتگوها، خیلی آروم قضیه رو به بانو گفتم... خدا رو شکر تکانی هم نخورد گفت: خیالت راحت، ما که گیر همین ناسوتیم فعلا، معلوم است به ته دیگش هم نمی‌رسیم رسم عاشقی می‌خواهد حضرت دلبر حداقل فایده‌ای باید داشته باشی تا برای جناب شیطان مهم باشد زدنت، هیچ کدام را نداریم، جز حسرت... ما را آخر در صف حسرت زدگان می‌نویسند آنجا خودش گفت «بعضی‌ها رسیدند و بعضی‌ها منتظرند» (احزاب/۲۳) شاید میخواست ادامه دهد که بعضی‌ها هم حسرت می‌خورند احتمالا تا آخر... به امثال من رحم کرد والا ناامید می‌شدیم... باید رفت... با زن و بچه هم باید رفت... در میان گفتگوها و خبر شنیدن ها، یکی از پسرها بویی برد، قبلا گفته بود «نمیخوام شهید بشی بابا» استرس می‌گرفت الان در قطار نشستیم و می‌خندد فردا روبرو می‌شود با آن ماتم ... @alambardoosh