علامه جعفری فرمود:
سالها قبل از انقلاب ، كتابي در پاسخ به بعضي شبهات روز نوشته بودم.
شیخ محمد صالح مازندرانی آن را خواند و پسنديد.
پيام داد كه به شهر آنها بروم تا به بهانه بزرگداشت من ، مسائل روز اسلامي را تبليغ كنيم.
بليط قطار خريدم و سوار شدم.
با خود گفتم اي كاش همسفر اهل علم و كتابي نصيبم شود تا با مباحثه ، راه كوتاه شود.
ديدم سيد معمم بلند قدي بسمت كوپه من مي آيد.
چهره زيبا ، لباس فاخر ، ريش آراسته و عمامه مرتبي داشت.
گفتم خدا را شكر كه دانشمندي نصيب شد.
شادمانيم ديري نپاييد.
دهان كه باز كرد ، دريافتم جز چند متر پارچه عمامه ، از دانش بهره اي ندارد.
به ايستگاه مقصد كه رسيديم جمعيت فراواني از متدينين با پلاكارد خوشامد ، روي سكّو منتظر بودند.
مومنين به قطار ريختند.
دو آخوند ديدند ، من و سيد خوش بر و بالا !
بدون لحظه اي ترديد ، سيد را كول كردند و با سلام و صلوات بطرف ماشين ها دويدند.
به هر كس التماس كردم كه مرا هم سوار كند و تا شهر برساند ، قبول نكرد كه نكرد.
گفتند آقا ما را براي بدرقه ملّاي دانشمند فرستاده.
جاي اضافي نداريم و مسافر نمي بريم.
ماشين زيباي حامل آقا سيد در جلوي دهها ماشين و ميني بوس مملو از مشايعين صلوات گو ، راه افتاد و رفت.
به جان كندن ، وسيله اي يافتم و خودم را به خانه ميزبان رساندم.
دقايقي بود كه سيد به آقا رسيده بود و طرفين ، تازه اصل ماجرا را فهميده بودند.
خودم را معرفي كردم.
آقا مرا كنار خود جاي داد و اكرام نمود .
آن وقت ، سر در گوشم كرد و به مطايبه فرمود :
آشيخ ! مردم حق داشتند كه اشتباه گرفتند.
آخر، اين هم سر و شكل و لهجه است كه تو داري؟
ملّا كه هيچ ، به آدميزاد هم نمي ماني !
علامه جعفري قصه را تعريف مي كرد و خودش همراه ما مي خنديد.
از يادآوري تحقيرهايي كه ديده بود ، سر سوزني تكدر نداشت ؛
تفريح هم مي كرد.
در آن اتاق كوچك مملو از كتاب ، در آن رداي ارزان كهنه ،
روحي عظيم خانه كرده بود.
نور به قبرش ببارد.
*استاد ، آن روز ، يادمان داد كه عقل مردم به چشمشان است.*
منبع : کتاب جاودان اندیشه،ص۲۳۹
علو درجات آن مرحوم صلوات