قسمت اول. داستان.. :در قاریان افضل ایران
کوه به کوه نمی رسدآدم به آدم می رسد. این داستان کاملا واقعی است.
به قلم کارگاه پلیس جنائی منوچهر قربانی
من مادرم را در سال ۱۳۹۱ در شیراز از دست دادم.خیلی ناراحت بودم، عزیزترین کسم در زندگیام مرا تنها گذاشته بود.او قبل از فوت به خواهرم گفته بود اگر در شیراز مردم،جنازهام را به صفاشهر (دولتآباد) انتقال بده ونزدیک پدربه خاک بسپار.من به وصیت مادرم عمل کرده واو را به دولتآباد منتقل کرده و با تشریفات و مراسم خاص با حضورهمۀ صفاشهری ها(دولتآبادیها که مادرم را مادر خودشان میدانستند واو را خیلی دوست داشتند به خاک سپردم)
پدرم حسینیۀ دولتآباد(صفاشهر) و زمین و باغ آن را به امام حسین(ع) تقدیم کرده بود و طبق وصیت مادرم، مراسم سوم و هفتم او را در حسینیه برگزارکردیم. به برادرم،مهندس محمدحسین قربانی،که از آمریکا مدرک معماری گرفته و در ایران کار میکند،گفتم داداش،خیلی دلم میخواهد در این مراسم خاطرۀ “کوه به کوه نمیرسد” مربوط به مادرم را برای مردم در حسینیه بیان کنم.او گفت الان حالت خوب نیست، بگذار برای چهلم که حال مناسبی داشتی.
متأسفانه چهلم باران شدید و سرمای دولتآباد و خیس شدن فرشهای حسینیه اجازه نداد که مراسم در حسینیه باشد. ناچارمراسم چهلم در مسجد برگزار شدکه در این مسجد ۳ ختم دیگرهم برگزار میشدوچون اختصاصی نبود موقعیت جورنشدکه این خاطرۀ «کوه به کوه نمیرسد» مربوط به زندگی مادرم را شرح بدهم؛اما حالا،حکایت کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد را بیان میکنم:
مهر ماه هر سال دختران اول تا سوم دبیرستان ۱۳-۱۵ ساله را در استادیومهای ورزشی مرکز استانها و شهرهای بزرگ تمرین رقص میدادندوآنها را برای جشن چهارم آبان ماه آماده میساختند.۴ آبان ماه ۱۳۴۵من مسئول برقراری نظم این جشن در میدان ورزشی حافظیه بودم.درجهام ستوان دوم و فرماندۀ کلانتری ۴ دروازه سعدی بودم.استادیوم ورزشی حافظیه درحوزۀ کلانتری ۴ بود.ساعت ۹ شب وارد کلانتری شدم، هوا سرد بود.یک زن ژندهپوش با دختر ۱۳ سالهای که هنوز لباس جشن حافظیه را به تن داشت در گوشۀ دیوار جنوبی کلانتری کز کرده و از سرما میلرزیدند. ناراحت شدم به آقای ستوان پیشهور افسرنگهبانی (حالا این افسر سردار و سرتیپ شده) گفتم مگر اتاق نیست؟مگر بخاری دراتاق نیست؟چرا سواره از پیاده خبر ندارد؟ چرا این بدبختها را داخل حیاط نگه داشتهاید.دستوردادم زن با دختر را به اتاق افسرنگهبان ببرند.گفتم چیه خواهرم؟ چرا آمدید کلانتری؟زن ژندهپوش گوشۀ روسریاش را روی میز گذاشت و با گریه گفت آقای رئیس بهدادم برسید.
– چی شده؟
– مراسم جشن که تمام شد،دخترم جلوی استادیوم سوارتاکسی شده وراننده بازرنگی وفریب،دخترم را به باغی کشانده و به زور به او تجاوزکرده وبعد او را سر کوچۀ دقاقیها که خانۀ ما آنجاست پیاده کرده،کرایه هم نگرفته و رفته.حالا دخترم خونریزی دارد.ابتدا دستور دادم دختر را به پزشکی قانونی اعزام،از وی معاینه و سپس او را به بیمارستان برده،بعد ازپانسمان و بهبودی به همراه مادرش به کلانتری برگردانند. ساعت ۱۱ شب افسر زن کلانتری،این زن ودختررا به کلانتری آورد، پزشک قانونی نظریه داده بود که تجاوز یکباره همراه با خونریزی به این دختر انجام گرفته است.
در برگ بازجویی خودم،با حضورافسرنگهبانم ابتدا مشخصات کامل این دختر که یتیم بود و پدر نداشت با حضورمادرش ثبت وسپس مشخصات کامل رانندۀ تاکسی ومشخصات باغی که او را برده سؤال کردم.او گفت تاکسی رنگش سبز بود (تمام تاکسیهای شیراز قبلاً رنگ سبزداشته وخیلی هم زیبابودوحالا رنگ نارنجی که چشم را آزارمیدهد)
دختر اظهارداشت رانندۀ تاکسی گفت جشن است و خیابانها شلوغ،ازجای خلوت به کوچۀ دقاقیها برویم.جلوی باغ بزرگی نگه داشت وگفت شما در تاکسی باش تامن برگردم. واردباغ شد،بعداز۵ دقیقه برگشت،درباغ را کاملاً باز گذاشت و آمد سوار تاکسی شد و گفت ببخش یخچال کوچک اتاقم سوخته باید آن را ببرم تعمیرگاه، طول نمیکشد.تاکسی را داخل باغ برد و به من گفت اگر زحمت نیست شما هم به کمکم بیا در عوض کرایه لازم نیست بپردازی. من سادۀ بدبخت گول خوردم و پیاده شدم و به دنبالش رفتم، وارد اتاق اولی در کریدور ویلا شد. یکباره مرا بغل کرد و به زور روی تخت اتاق انداخت و به من تجاوز کرد، او جوانی قدبلند، هیکلی و چهارشانه بود.
من مشخصات باغ و ویلا را از او خواستم،گفت باغ را نمیشناسم اگر افسری با ما بیاید،بگردیم شاید باغ را شناسایی کنم.گفت داخل باغ که شدیم روبهرویش ویلا قرار دارد و چند پله سنگی قشنگ دارد و بعد وارد ایوان میشوی، سپس هال.