چشمهایش ❤️یک ساعت مانده به غروب جمعه. توی ماشین در جاده ای روستایی با دوست عزیزی خوش و بش میکردم. میگفت این جای جاده رو میبینی؟ یک بار بنزین تمام کردیم دوازده ساعت منتظر بودیم تا کسی عبور کنه کمک بده. دوازده ساعت نه موبایل آنتن میداد نه آب داشتیم نه هیچی. ❤️تازه جاده اونجاش آسفالت بود. رسیدیم به سه راهی که یک طرفش کیلومترها جاده خاکی داشت با هزاران نفر مردمی که توی روستاهای اطراف اون جاده ساکن بودند. ❤️تا پیچیدیم از پشت سرمان یک موتوری نزدیک شد چراغ میزد و بوق میزد. صبر کردیم پشت سرش یک پسر بچه نشسته بود. پیاده شد بقچه ای هم دستش بود. با موهای فر و خاکی و یک لباس بافتنی رنگ و رو رفته. ❤️رفیقم پنجره رو پایین آورد. آقا سمت سردشت میرید؟ من از درنگ مدو میام. درنگ مدو اسم روستایی بود که کیلومترها جاده خاکی تا اونجا راه بود. گفتیم بیا بالا . سوار شد. رفیقم گفت سردشت چه کار داری؟ گفت میرم مدرسه شبانه روزی. آخر هفته اومده بودم به خونوادم سر بزنم. گفتم این موتوری کی بود؟ گفت آشنا نبود تو راه دید پیاده ام سوارم کرد تا اینجا ❤️دیگه حرفی نزد. کمی بعد سرفه های سنگینی کرد. گفتم کلاس چندمی؟ گفت اول راهنمایی. باز سرفه کرد. دست روی پیشونیش گذاشتم داغ بود. تب داشت. گفتم دکتر رفتی؟ گفت خانه بهداشت رفتم قرص سردرد بهم داده. ❤️نگاه کردم به پاهاش دیدم یه جفت دمپایی پاره پاش کرده. باباش چطور بچه رو تنها فرستاده این همه راه بره مدرسه؟ خوب چیکار کنه؟ کلی پول کرایه اش میشه بخواد هر بار ببردش. حتما براش خیلی مهمه درس بچه اش... ❤️به چشمهای درشت و معصوم پسر بچه نگاه میکردم جوری که نفهمه. معصومیتش داشت دیوونم میکرد. رسیدیم. هر چی اصرار کردیم نیامد دکتر بریم. یا چیزی براش بخریم. با صدای نوجوانانه اش گفت آقا چقدر میشه؟ رفیقم گفت یه صلوات. متوجه نشد گفت چقد میشه آقا؟ رفیقم گفت صلوات بفرست. ❤️لبخندی زد و همونطور معصومانه گفت اللهم صل علی محمد و آل محمد... همین. @ali_mahdiyan