📖 برشی از این کتاب رو ⬇️⬇️ { وقتی کسی به ما نزدیک می‌شد، ابوعمر اشاره می‌کرد راست بایستیم و خودمان را بی هیچ مقاومتی، به دست خریدار بسپاریم. یکی دو تا مشتری که به سراغم آمد، فهمیدم وقتی خریداری نزدیکمان می‌شود، باید چرخی بزنیم، بعد دهانمان را باز کنیم تا دندان‌هایمان را ببینند. دندان خراب، دردسرساز بود. یکی دو بار هم می‌نشستیم و بلند می‌شدیم تا خیالشان راحت باشد که پاهایمان سالم است. مراحل فروش برای مردان سخت‌تر بود. علاوه بر کارهای معمول، ابوعمر تخته‌سنگی بزرگ را آماده کرده بود؛ وقتی خریداری برای مردان پیدا می‌شد، ابوعمر به آن‌ها اشاره می‌کرد که سنگ را بلند کنند و چند قدم راه بروند. دلم برایشان می‌سوخت؛ زبری تخته‌سنگ، سینه‌هاشان را خراش می‌داد و خون جاری می‌شد. در همان ساعات اول حضور در بازار، آن دو خواهر و چهار مرد، به‌فروش رسیدند. حتی فرصت نشد هم‌دیگر را درآغوش بگیریم؛ با نگاه و اشک چشم، از هم خداحافظی کردیم...} 📌 | | | 💫 صفحه مجازی راه علی 🌐 @alikhalili_shahid