بیشتر زمان کودکی من در خونه پدربزرگ و مادربزرگم گذشت. گاهی هم می‌رفتم حجره بابابزرگ. نزدیک این حجره، یه باجه مطبوعات بود که من دائم میرفتم و جلد مجله‌هاشو نگاه میکردم یا بعضیا رو می‌خریدم. مثلا دانستنیها یکی از اون مجلاتی بود که من با علاقه میخوندم. خلاصه که اینجوری روز می‌گذشت و موقع رفتن به خونه می‌رسید. خونه بابابزرگ خوبیهای زیادی داشت. ولی یه چیزای ناجوری هم داشت. یکیش این بود که سر ظهر خسته و گشنه می‌رفتی خونشون ولی یهو سفره که پهن می‌شد، مامان بزرگم بجای بشقاب، کاسه میاورد! ای واااای... بازم آبدوغ!! بعله... بابابزرگ ما علاقه عجیبی به آبدوغ داشتن و مادربزرگم عشقش به شوهرشو با این غذا نشون میداد و سورپرایزش می‌کرد!! ولی از حق نگذریم، با این که من معتقد بودم حیف انرژی‌ای که برای رفتن پای سفره و خوردن آبدوغ صرف میشه! ولی وقتی شروع به خوردن می‌کردی انصافا حال می‌داد! خدابیامرز مادربزرگم با یه مهارت و اسلوب خاصی درست می‌کرد که معجونی می‌شد برا خودش! و قسمت جالبش اینجا بود که هنوز لقمه آخرو نخوردی، چشمات می‌رفت روی هم و یه خواب دلچسب و عمیق در عصر گرم تابستان رو تجربه می‌کردی. چه روزای خوبی بود. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6