پسرم مرا نشناخت
یک روز پسرم مصطفی را که دوساله بود به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده اند به در زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می آید. مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک به علت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من مینگریست! سپس زد زیر گریه. بشدت میگریست نتوانستم او را آرام کنم. لذا او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقیه که اجازه ی دیدار با من را نداشتند - بازگرداند. این امر به قدری مرا متأثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم.
#قسمت_ششم
#خون_دلی_که_لعل_شد
کانال
میرزا | علیرضا
ایتا👇
https://eitaa.com/alireza84javaheri
بله👇
https://ble.ir/alireza84javaheri