💢 این نوشته داستان نیست. خاطرۀ واقعی آقای محمدرضا ملکی از نویسندگان دفاع مقدس است. امروز دقیقا چهل روز گذشته...... بذارید از اول، در چهار پرده حکایت من و باجناقمو براتون تعریف کنم. پرده اول:باجناق من سه سال از من بزرگتره! با اینکه از خیلی جهات با هم همفکر و هم عقیده ایم، اما در بعضی از مسائل متافیزیک هم با هم اختلاف نظر داریم. ایشان اعتقاد داره به هر چی فکر کنی ، سراغت میاد! مثلا هر چه بهش اصرار می کردم برنامه زندگی پس از زندگی را ببین، قبول نمی کرد. یکبار که براش از ارتباط ارواح مرده ها با شهدا گفتم، بازپخششو دید و اتفاقا خیلی هم خوشش آمد؛ اما خانمش اجازه نداد باقی قسمت ها را ببینه! بهش گفت : به مرگ فکر نکن ، سراغت میاد. اما من نظرم متفاوت بود! بهش می گفتم تو که رزمنده و جانبازی، توی والفجر۴ اگه تکون نمی خوردی مرمی غناسه دشمن به جای ساعد دست ، درست وسط قلبت خورده بود، تو دیگه چرا؟ ولی آخرش نظر خواهر خانمم غالب شد. می گفت مرگ باشه برای آخرین گزینه. فعلا باید زندگی کرد! یک تابلو تو اتاقش داره به اسم تابلوی کائنات ! می گه هر چه روش بنویسم، می شه. روش نوشته بود: خرید ویلای شمال! سر همین نوع نگاه و البته تابلوی کائنات با هم مشکل داریم. پرده دوم: باجناقم یکی از سه تا منزل مسکونی و یک مغازه از دوتا مغازه ای که داشت را فروخت، تا به ویلای شمالش برسه. ۴۵ روز پیش با من مشورت کرد که کجای شمال ویلا بخره؟ می خواست روی تابلوی کائنات بنویسه!!! بهش گفتم گیلان! من ۱۲سال گیلان زندگی کردم. برو سمت ماسال! اما خانمش نطرش این بود که مازندران به سمنان نزدیک تره! رفت و یک ویلای جنگلی، ساحلی در محمودآباد دید و سپرد به معاملات ملکی اونجا تا براش معامله را تمام کنند. منو که دید گفت: دیدی تابلو کارشو خوب بلده؟ پرده سوم: یک تیم فوتسال تشکیل دادیم، خانوادگی! جوانهای فامیل و ما چندنفر پیرمرد! سه ، چهار جلسه که رفتم، کف پاهام درد گرفت و دیگر نرفتم. چهل روز پیش، ساعت ۱۱شب سانس سالن داشتیم. شب ۵محرم بود. بعد از هیئت و عزاداری، بچه گفتند بریم سالن! گفتم من پا دردم. این ورزش برای من سنگینه! باجناقم زد به شکمم و گفت: اینو آبش کن و الا برات خطرساز می شه! سوسول نباش! بیا بریم سالن! باجناقم ۴شب در هفته می رفت ورزش! از شاهرود تا بسطام پیاده روی می کرد! روغن و قند از غذاش حذف شده بود. آب جوشیده می خورد؛ حتی به آب معدنی هم اطمینان نداشت و...... آن شب نرفتم ورزش! ساعت ۱/۵ بهم زنگ زدند، برم بیمارستان!! توی اورژانس عزاخانه بود. خواهر خانمم، بچه هاش، بچه های فامیل که سالن بودند و....همه به سر می زدند. توی سالن ورزش اتفاق افتاد! از ایست قلبی تا مرگ کامل فقط ۳ ثانیه طول کشیده بود!!! پرده آخر: اذان صبح جنازه را که به سردخانه منتقل کردیم، خواهر خانمم و بچه هاشو بردیم منزلشون! تا وارد اتاق خوابش شدیم ، چشمم به تابلوی کائنات افتاد. روش نوشته بود: ویلای شمال! صبح روز بعد در سردخانه، پزشکی قانونی داشت جنازه را بررسی می کرد، تا گواهی فوت صادر کند که از شمال زنگ زدند. بنگاهی بود. گفت کی میایید برای تحویل گرفتن ویلا؟!!!!