🛑 حکایت تاریخی، 🛑 ✍ وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ به همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ، 🛑 حسین خان، ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ، ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ 500 ﺗﻮﻣﺎﻥ می دهم، و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خرد سالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ، و نمیرد، 🔵 👈 ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ، من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ 500 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭشم، ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ، جلوی پدر جان داد، 🛑 👈 اتفاقا" سال بعد، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ، فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش 500 ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ، ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ، ﻭﻟﯽ سودی نبخشید، ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ، جلوی چشمان پدر جان داد، 🛑 👈 ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش، ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، و ﮔﻔﺖ، ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ، ﻻ ﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ، ﻭ زنده ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ، 🔵 👈 ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ، ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ 500 گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ی ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ،❗️❗️❗️ 📚 منبع، حماسه کویر، باستانی پاریزی، 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂