ایستاده بود کنار ضریح. پنجه‌هایش در شبکه‌های ضریح قفل شده بود. اشک قطره قطره از گوشه چشم‌ها می‌ریخت روی صورتش. خوشحال بود که بعد از سال‌ها بالاخره به آرزویش رسیده، آمده اینجا که همه چیزی برای تحصیل علم فراهم است؛ اما از یک طرف هم سرگردان است که حالا درس کدام استاد برود؟ با کدام‌یک از طلبه‌ها هم‌مباحثه شود و... از مولا می‌خواست راهنمایی‌اش کند. از در مدرسه وارد شد. _ اقا سید محمد حسین! _ بله آقا جان! دستش را گذاشت سر شانه‌اش: فرزندم! دنیا را می‌خواهی نماز شب بخوان! آخرت هم می‌خواهی نماز شب بخوان! از اقوامش بود، میرزا علی آقای قاضی. امیرالمومنین فرستاده بودش. تا آخر عمر می‌گفت: ما هر چه داریم از مرحوم قاضی داریم. ✅مهرتابان ✅کانال ناگفته های علامه طباطبایی ره http://eitaa.com/joinchat/3129344017C4a50772e46