🍃🌺🌸🌻❤🌻🌸🌺🍃
درود و تحیت ویژه؛
شبتون بخیر و شادی...؛
دلتون وسیع و دریایی....؛
وجودتون مصون و محفوظ...؛
الهی دست بخاک میزنید طلا بشه...؛
الهی آمین
......................................
داستان امشب را تقدیمتان میکنم.
۱۴۰۱/۱۰/۰۷
"عاقبت ترس از مرگ...!"
راویان کلام و ناقلان سخن آورده اند:
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند.
یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند...!!!
برای همین سکهای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد.
قرعه به نام همسایه دوم افتاد.
پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد.
همسایه دوم هم در حضور او سم را سرکشید و به خانهاش رفت.
او قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض...!!!
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد.
کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید...!!!
صبح روز بعد او سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت:
من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری...!!!
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد.
خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید...!!!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!!
از صبح تا شب مواد سم را میکوبد.
همسایه اول با هر ضربه و هر صدایی که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد..!!!
کم کم نگرانی و ترس از مهلک و عجیب بودن سم ؛ همهی وجود او را گرفت و دیگر آسایشی برایش نماند...!!!
شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید ؛ دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت...!!!
هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد ؛ برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد...!!!
روز سوم در محل خبر پیچید که همسایه اول مرده است.
او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس و اضطراب ناشی از سهمناک بودن سمی که همسایه دارد برایش درست میکند مرده بود...!!!
.......................................
بله عزیزانم؛
این داستان حکایت این روزهای برخی از ماست. هر شرایط و بیماریی و رنج و استرسی؛ مادامیکه روحیهی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست و خطری برایمان ندارد...!!!
خیلیها از ما مغلوب استرس و نگرانی میشویم و از ناحیه آن بیشتر ضربه میخوریم تا خود بیماری یا رنج و آفت و سختی که فکر میکنیم…!!!
پس بایستی این تجربه را آویزهء ذهن و قلب خود کنیم که هر رنج و آفتی ؛ آثار وونتایج آنچنان سوئی هم ندارد که ما فکر میکنیم و بسا رنج و سختی که پشتش آسایش و گشایشی است و ما نمیدانیم و وقت و ذهن خود را فقط معطوف به اصل آن رنج و شدت میکنیم....!!!
مراقب خودتون و قلب مهربونتون باشید.
شبتون آرام و برقرار...🌺
🍃🌺🌸🌻❤🌻🌸🌺🍃