❓
#کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
2⃣ قسمت دوم
🍰 گیر کرده بودم توی اون خاطرهٔ آخری که انگار مثل تکهٔ آخر کیک، قسمتت بشه و تو با ولع بخوریش! اونجا که دستم توی دست دوستم بود که خاطره رو گفت: توی خاطرات یکی از شهدا خوندم که شب عمليات، گوشهٔ عکس دختر نوزادش از جیب لباس نظامیش بیرون بوده، دوستش عکس رو بیرون میکشه و نگاش میکنه، بعد با لبخند میگه: چه دختر نازی! خدا بهت ببخشه. نگفته بودی دختر داری!
دوستش میگه: عکس رو بگذار سرجاش، نمیخوام عکس دخترمو ببینم. دوسش تعجب میکنه و میگه: مگه تو عکس دخترتو تا حالا ندیدی؟!
🖼 اشک تو چشاش جمع میشه و میگه: نه، خدا اونو تازه بهم داده، هنوز یه ماهش نشده! خانمم عکسشو واسم فرستاده تا ببینمش! گفته موقع تولدش که نبودی، لااقل عکسشو ببین! اما بازم دلم نیومد نگاش کنم. چون ترسیدم شب عملیات، مهرش زمینگیرم کنه، نتونم واسه حرف امام، مردونه بجنگم! برای همین تا حالا عکس دخترمو ندیدم!
🥾 داشتم بند کفشامو باز میکردم که بوی غذا پیچیده توی مشامم و قیمهٔ خانم تا دم در به استقبالم اومد. عاشق دستپخت خانمم هستم، مخصوصاً وقتی غذا، قیمه باشه. اونقدر دیر رسیدم خونه که مستقیماً میرم سر سفره. صدای اعتراض همه دراومده. امیر غرولند میکنه که بابا فکر خودت نیستی، فکر شکم ما بدبختا باش! سر سفرهٔ غذا میشینم، غذا میخورم، اما اینجا نیستم. خانمم با اشاره بهم میگه: چته؟ کجایی؟
❓ راستی کجام؟ کاش میدونستم چمه. کاش این حس غریب رو میفهمیدم. خوردهنخورده میرم توی هال. دکمهٔ کنترل تلویزیون رو بالا و پایین میکنم، فوتبال یا سریال؟! فرقی برام نمیکنه، چشمام به تلویزیونه، اما دلمو نمیدونم کجاس. عادت ندارم زود بخوابم، اما تا به خودم میام، سرم نرسیده به بالش، میرم توی خواب و یکی انگار دکمه منو خاموش میکنه و دیگه هیچی نمیفهمم!
🗣 ادامه دارد...
📖
#داستان_کوتاه