پیرزنی بود که هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر میرفت
کنار پنجره می نشست و بیرون را تماشا می نمود
گاهی چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که پیرزن چکار می کنی
پیرزن نگاهی به ایشان انداخت و با لبخندی مهربان گفت من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا گفت درست شنیدم تخم گل در مسیر می افشانی پیرزن جواب داد بله تخم گل
مرد خنده ای کرد و گفت اینرا که باد می برد بنده خدا پیرزن جواب داد من هم می دانم که باد می برد ولی مقداری از این تخم ها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال می کرد پیرزن خرفت شده است گفتو با این فرض هم آب میخواهند
پیرزن گفت افشاندن دانه با من آبیاری با خدا روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد
و رنگ راه تغییر خواهد نمود
و بوی گل ها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد
و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و نیشخند به عقل آن پیرزن سر جای خود برگشت
مدت ها گذشت
آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که ناگهان متوجه بوی خاصی شد کنجکاو که شد دید رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگ ها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گل ها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ولی جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت گفتند چند ماه است که از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
آن پیر زن رنگ و بوی گل ها را ندید و استشمام نکرد ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بدهید
روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت می کنید با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد
بیا تا جهان را به بَد نَسپریم
به کوشش همه دستِ نیکی بریم