«جایزه» محمد دوان دوان خودش را به مادر که روی مبل، نشسته بود، رساند و ذوق زده گفت:«خب اول جایزه ام را بدهید تا کاری که گفتید را انجام دهم.» مادر کمی خیره نگاهش کرد ومثل همیشه تسلیم اراده‌ی او شد. تنها کاری که توانست بکند این بود که ده هزار تومانی را از جیبش بیرون بکشد وبگوید:«این ده تومان، ده تومان هم رویش می‌گذارم اگر تا نیم‌ساعت دیگر خانه را جارو زده باشی.» محمد،ده تومان را درهوا قاپید و خندان گفت:«باشد.» وبعد سرحال به سمت کامپیوتر دوید ودر مقابل فریادهای مادر که اورا صدا می‌زد، لبخند زد و گفت:«تا نیم ساعت زیاد مانده.» اقامحمود برادر مینا که این رفتار محمد را دید، گفت :«خواهرجان؛هزارمرتبه گفتم:«بچه نباید عادت کند همه چیز راباجایزه انجام دهد. پدر ومادر بایدپیش بچه آنقدر ابهت داشته باشند که اطاعت امرشان را برخورد لازم بداند. نه اینکه فقط به شرط جایزه کارکند.» مینا،خودش هم می‌دانست بی‌جهت عذر می‌آورد:«بچه اند دیگر برادر. بزرگ می‌شوند و دیگر از این کارها نمی‌کنند.» برادرکه از سادگی خواهرش بستوه آمده بود، همین‌طور که از جایش بلند میشد وبه‌ سمت‌در خروجی می‌رفت، گفت:«از ما گفتن بود خواهر، بچه که پولی وباجایزه به حرف گوش کند، در واقع برای پدر و مادرش تره هم خرد نمی‌کند. همینطور هم بار می‌آید . چه جوان باشد چه نوجوان، فقط توقع مالی دارد.تازه اگر بنا به تشویق هم باشد، لزومی ندارد حتما مالی باشد چرا اهمیت در آغوش کشیدن،یا بارک الله گفتن، یا اصلا رضایت یا بوسه بر چهره شان، برایشان مثل جایزه نباشد؛ خلاصه از ما گفتن بود. من دوستتان دارم. خب دیگر مزاحم نمی‌شوم. خداحافظ.» و در را پشت سرش بست و خواهر را با تاثیر حرفهایش تنها گذاشت. @zedbanoo