فرعون خوابگذاران، کاهنان و ساحران را جمع کرد. کابوس مثل دستی روی گلو، نفسش را بند آورده بود:
«آتشی از طرف شام شعلهور شد، زبانه کشید و به طرف مصر آمد. به خانههای قبطیان افتاد و همه آنها را سوزاند. بعد کاخها و باغها و تالارهای آنها را فراگرفت و همه را به خاکستر و دود تبدیل کرد.»
در تعبیر خوابش، هیزم فکرهایشان را روی هم ریختند و اتش پسرکُشی شعله ور شد.
بنی اسرائیل دریای خون شد؛ اما منجی، در دامن یوکابد جان گرفت؛ در آغوش آسیه رشد کرد و کاخ فرعونیان را به اتش کشید.
چندین هزار سال طول کشید. فرعون بیدار شده بود. ساحران و شیاطین یهود را به مشورت گرفت:
«جوانی از قم برخاست و بنیان ظلم را کشور به کشور به اتش کشید.
پسران را از گهواره ها دور خود جمع کرد. مستضعفان را بیدارکرد و حالا بعد از چهل و اندیسال، انقلابش در تمام جهان، روز به روز بیشتر ثمره میدهد.
چه کنیم که این پرچم دست منجی نرسد؟»
اینبار ساحران هوشیارتر بودند:
«چاره کار، تنها کشتن پسران نیست، باید «مادری» را نشانه بگیریم.»
اسم رمز شد: « حقوق زنان»
سلاحشان شد رسانهها.
تمام دغدغه، ظاهر زندگی شد و هویت زن از رنگ و رو افتاد.
جای مادری توی زندگی تنگ شد و جای کودکان خالی!
دامن مادری کوتاه شد و گهوارهها روز به روز بی رونق تر.
این، یک نسل کشی بود. بهترین راه، برای ایستادن در برابرمنجی؛ بدون قطرهای خون و خونریزی.
فرعون این بار با دستکش مخملی آمده بود!
آخرین منجی سرباز میخواست و گهواره ها هر روز خالیتر...
علمدار سپاه منجی، خیلی زود دستشان را خواند و نقشه شان را برملا کرد؛
از اصالت مادری گفت و از رسالت زنان.
اخبار گوش به گوش میان زنان پیچید. مادران به خط شدند؛ گهواره ها را به صف کردند.
مادران نیل شدند و رسالتشان غرق کردن فرعون!
سپاه ظهور پر رونق شد، سربازان منجی قد کشیدند و شانه به شانه، زیرلب زمزمه کردند:
«سلام فرمانده مهدی...»
✍آينــــــــــﮫ