هدایت شده از اکرم فرقانی
فرعون خواب‌گذاران، کاهنان و ساحران را جمع کرد. کابوس مثل دستی روی گلو، نفسش را بند آورده بود: «آتشی از طرف شام شعله‌ور شد، زبانه کشید و به طرف مصر آمد. به خانه‌های قبطیان افتاد و همه آن‌ها را سوزاند. بعد کاخ‌ها و باغ‌ها و تالارهای آنها را فراگرفت و همه را به خاکستر و دود تبدیل کرد.» در تعبیر خوابش، هیزم فکرهایشان را روی هم ریختند و اتش پسرکُشی شعله ور شد. بنی اسرائیل دریای خون شد؛ اما منجی، در دامن یوکابد جان گرفت؛ در آغوش آسیه رشد کرد و کاخ فرعونیان را به اتش کشید. چندین هزار سال طول کشید. فرعون بیدار شده بود. ساحران و شیاطین یهود را به مشورت گرفت: «جوانی از قم برخاست و بنیان ظلم را کشور به کشور به اتش کشید. پسران را از گهواره ها دور خود جمع کرد. مستضعفان را بیدارکرد و حالا بعد از چهل و اندی‌سال، انقلابش در تمام جهان، روز به روز بیشتر ثمره می‌دهد. چه کنیم که این پرچم دست منجی نرسد؟» این‌بار ساحران هوشیارتر بودند: «چاره کار، تنها کشتن پسران نیست، باید «مادری» را نشانه بگیریم.» اسم رمز شد: « حقوق زنان» سلاحشان شد رسانه‌ها. تمام دغدغه، ظاهر زندگی شد و هویت زن از رنگ و رو افتاد. جای مادری توی زندگی تنگ‌ شد و جای کودکان خالی! دامن مادری کوتاه شد و گهواره‌ها روز به روز بی رونق تر. این، یک نسل کشی بود. بهترین راه، برای ایستادن در برابرمنجی؛ بدون قطره‌ای خون و خون‌ریزی. فرعون این بار با دستکش مخملی آمده بود! آخرین منجی سرباز می‌خواست و گهواره ها هر روز خالی‌تر... علمدار سپاه منجی، خیلی زود دستشان را خواند و نقشه شان را برملا کرد؛ از اصالت مادری گفت و از رسالت زنان. اخبار گوش به گوش میان زنان پیچید. مادران به خط شدند؛ گهواره ها را به صف کردند. مادران نیل شدند و رسالتشان غرق کردن فرعون! سپاه ظهور پر رونق شد، سربازان منجی قد کشیدند و شانه به شانه، زیرلب زمزمه کردند: «سلام فرمانده مهدی...» ✍آينــــــــــﮫ