دریا دریا شکایتم از روزگار یکهو جمع شد؛ کوچک شد و اندازه یک نقطه از آن توی قلبم ماند. ذرهای کوچک که میخواهد برود و بچسبد به نقطهی بای کلمه «زینب»
زینبی که حرفها و غمها و اشکهایش را بغل کرد و برد توی خیمه. تا شوری گریههایش زخم نشسته روی قلب کسی را نسوزاند. زینب بیپسری که باید رباب پارهجگری را دلداری دهد و تا مدینه داغ چهارپسر را برای مادری به دوش بکشد و ببرد.
بلند شدم. حالا شب محرم خودم را پیدا کرده بودم. نسبتم با روضه مشخص شده بود. حس بیگانگی و طردشدگی که توی سینهام داشتم و مرا از واقعه دور میکرد، با صلواتهای آخر مجلس به هوا رفت و زیر آفتاب قم تبخیر شد.
همسرم از پشت فرمان داد زد :« پسرا کلهها رو بدید تو! میخوام پنجره رو بدم بالا». پسرها پکر میآیند عقب و باز از سر و کولم بالا میروند. همسرم از توی آینه نگاهم میکند. «به چی فکر میکنی؟» دست پسرها را توی دست میگیرم و به صورتم میچسبانم. «کاش میشد بریم قم» گل از گلش میشکفد. «چه شبی بریم؟»
_«فرقی نمیکنه. تمام شبها شب حضرت زینبه...» سر محمد را میفشارم توی سینهام و فکر میکنم اگر عقیله بنیهاشم نبود هیچ روضهای، هیچ غمی جمع نمیشد. شاید ما هم مثل آن همه یتیم، در دشت وحشتها و اندوهها، تنها و گریان و سرگردان میماندیم.
@callmeplz
#امام_حسین
#تاسوعا
#برای_دیگران_ارسال_کنید
❇️محنا؛ مهنایتان❇️
https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741