بلافاصله نگاهم به سرِ ابراهیم افتاد قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود.. مسیر یک گلوله را میشد بر روی موهای او دید با تعجب گفتم: داش ابرام سرت چی شده؟ دستی به سرش کشید با دهانی که به سختی باز میشد گفت: میدانی چرا گلوله جُرات نکرد وارد سرم بشود؟ گفتم چرا..؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود چون پیشانی بند"یامهدی"به سرم بسته بودم..