بخشی از کتاب دلداده :
دو روزی از مصاحبهام با آقای مرآتی میگذشت که دکتر جدی تماس گرفت و از من خواست به دیدنش بروم. فردای همان روز رفتم دانشگاه شهید بهشتی. ایشان با روی باز با شکلات و شیرینی روی میزش، از من پذیرایی کرد و گفت: «روایت دلداده را در وبلاگ دنبال کردم. به نظرم نسبت به نوشتههای قبلیات خیلی پختهتر و قابل درکتر بود. البته نقاط ضعفی هم دارد، اما چیزی که در نظرم قابل تحسین است، همت و استقامت تو در این سالهاست. توی این سالها به دنبال شهید ماهینی نبودی، بلکه به دنبال حقیقت راه افتادی. این میل به حقیقتجویی بود که تو رو به دنبال خودش کشوند، چیزی که یافتنش توی جامعه کمرنگ شده است. خیلیها به این انگیزههای فطری بیتوجه شدهاند. به نظرم آنچه که بیشتر از نتیجۀ تلاشت توی این سالها مهم است، این است که تو در حد توانت سعی کردی به وظیفهای که در وجودت احساس میکردی، عمل
کنی. دوست داشتم اولین کسی باشم که به تو تبریک میگوید». بعد کتاب «شیعه و حفظ آثار جنگ» را به من هدیه کرد که به قلم توانای خودش به نگارش در آمده و در سال 1378 به وسیلۀ انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی به چاپ رسیده بود.
دکتر جدی کسی بود که اولین جرقۀ نویسندگی را در ذهنم روشن کرد. همیشه حرف هایش در بزنگاههای این مسیر، روشنیبخش راهم بود. در حقیقت او تنها استاد دانشجوهای دانشگاه شهید بهشتی نبود، بلکه استاد من نیز در فراز و نشیب این راه مقدس بود.
بعد از خروج از دفتر دکتر جدی، در محوطۀ دانشگاه روی چمنها نشستم و تمام این نُه سالی که با علیرضا آشنا بودم، به خصوص این چهار سال تحقیق را در ذهنم مرور کردم؛ چه افت و خیزهایی داشتم. گاهی چنان در این راه ناامیدی وجودم را فرا میگرفت که حتی دوست نداشتم قدم از قدم بردارم و گاهی چنان شوق وجودم را در بر میگرفت که تمام تلاشم را در به ثمر رساندن این وظیفۀ الهی میکردم. تمام اینها دید مرا به
زندگی وسیعتر کرد و کمک نمود تا خودم و تواناییهایم را بیشتر بشناسم. چه تجاربی که در این مسیر کسب کردم. حس اینکه دارم به پایان این راه میرسم، دلتنگم میکرد.