می‌نویسد: وقتی لشکرِ بی دینِ علیه السلام خيمهٔ ایشان را غارت کردند، ایشان با وضعیت نامناسبی به ساباطِ مدائن رفتند. ملعونی بنامِ جراح بن سنان، خنجرى بر رانِ مباركش زد كه تا استخوان شكافت و گفت: كافر شدى چنانچه پدرت كافر شد! معاذالله. پس مواليانِ حضرت آن ملعون را گرفتند به قتل رسانيدند و آن حضرت را به مداين به خانۀ سعد بن‌ مسعود‌ ثقفى كه از جانب آن حضرت والى مداين بود بردند. او عموی بود. سپس مختار به نزد عموی خود آمد گفت: بيا حسن را به دست معاويه دهيم شايد معاويه ولايت عراق را به ما بدهد❗️ سعد گفت: واى بر تو، خدا قبيح گرداند روى تو را و رأى تو را! من از جانب پدر او و او والى بودم، حقّ‌ نعمت ايشان را فراموش كنم و فرزند رسول خدا را به دست معاويه دهم؟! شيعيان چون اين سخن را شنيدند خواستند كه مختار را بکُشند! 📚جلاء العیون، ص ٤٣٤ 📍البته پیرامون مختار روایات مدح و ذم موجود است و خداوند و اهل بیت علیهم السلام بهتر می دانند که جایگاه او چگونه است.