تشرف چوپان
⬅️ تشرف چوپانی از اطراف مشهد
🖋آقای میرزا هادی از عالم مرحوم سید محمد ابراهیم قزوینی (رحمه الله) نقل فرمودند:
در مشهد مقدس شنیدم
که چوپانی از یکی از دهات اطراف مشرف
به محضر حضرت بقية الله ارواحنافداه شده است ،
لذا با عزم ملاقات او از مشهد حرکت کردم و بعد از طی شش منزل به او رسیدم
و بر او وارد شدم.
ایشان غذایی حاضر کرد
و از من پذیرایی نمود
ولی دیدم با این که گوسفندان زیادی در همان نزدیکی موجود است
از آن دوردستها شير آورد.
علت این کار را پرسیدم.
گفت: اینها مال مردم است
بعد از احضار طعام پرسیدم:
آیا راست است که شما به حضور امام زمان (علیه السلام) شده اید❓
گفت: حالا غذا تناول کنید
بعد از صرف غذا گفت:
⬅️❓آیا کسی هست که
کار بزرگی بکند
و خدمت آن جناب را نشود❓
واقعه من آن است که:
📜در فلان سال که قحطی و گرانی شده بود
من و همسر و مادرم هر روز چهار قرص نان جیره داشتیم، یکی زنم،
یکی مادرم و دو تا خودم.
من یکی را صبح می خوردم
و یکی را ظهر.
روزی دیدم مادرم گریه می کند.
سبب گریه اش را پرسیدم،
گفت: نان مرا گربه خورده است ،
از آن طرف همسرم از طبخ نانی دیگر امتناع کرد.
✅من یک نان از حق خودم را به مادرم دادم
و گفتم: به همین یک نان اکتفا می کنم
و به طرف صحرا بیرون آمدم.
در صحرا ظهر که گوسفندها خوابیدند تصمیم گرفتم غذایم را
که فقط یک نان باقی مانده بود بخورم،
ناگاه در همان وقت سواری حاضر شد
و گفت: میهمان می خواهی؟
ناچار تعارفش کردم و او پیاده شد
و من هم با این که گرسنه بودم
همان یک نان را نزد او گذاشتم
و ایشان با شیر تناول نمود، بعد گفت:
«آیا این اطراف کسی هست که راه مشهد را به من نشان دهد و یک تومان اجرت بگیرد؟
من با خود گفتم: چه کاری از این بهتر که هم به مشهد مشرف شوم
و هم پولی به دست آورم،
لذا گفتم: من شما را راهنمایی می کنم،
اما گوسفندان را چه کنم؟
گفت:⬅️ به_خدا_بسپار
من هم با تمام قلب گفتم:
گوسفندان را به خدا سپردم و روانه شدم.
قدری از راه را که رفتیم
چون او سوار بود
و من پیاده و گرسنه عقب افتادم.
به همین خاطر عرض کردم:
آهسته تر برانید،
من به شما نمی رسم.
فرمود: دستت را بده و پنجه دست خودش را در پنجه ام قرار داد.
قدری که گذشت ،
دروازه و حصار مشهد نمایان شد.
فرمود: برو زیارت کن
و برگرد من همین جا هستم.
داخل شهر شدم.
از قضا به یکی از کسانی که گوسفندانش را می چراندم برخورد کردم.
او گفت: کجا میروی؟
گفتم: به زیارت.
گفت: نخیر، تو گوسفندان ما را در این دوره قحطی و گرانی فروخته
و یا خورده ای، و الا به اینجا نمی آمدی.
گفتم: نه این طور نیست،
من گوسفندان را به خدا سپرده ام
و برای زیارت آمده ام.
او باور نکرد
و بر حرف خود اصرار داشت.
گفتم: فرضا این طور باشد،
حال چه می خواهید بکنید❓
بالأخره از او جدا شدم
و بعد از زیارت به همان موعد مقرر در خارج شهر رفتم،
آن جناب را به همان حالت و در محل خویش دیدم.
با هم به ده خودمان برگشتیم
و وقتی رسیدیم دیدم
گوسفندها صحیح و سالم هستند
آن سرور هم
یک تومان به من مرحمت کردند و رفتند
تا از نظرم غائب شدند.
📚برکات حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) ، حکایت ۱۳۴
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
التماس دعای فرج🌤
https://eitaa.com/joinchat/3675914354C1adcb936bf