قربون دل امام زمانم برم،هر روز به یاد جد غریبش،میشینه زیارت نامه میخونه،همه ی این صحنه ها رو یکی یکی میبینه،هی صدا میزنه جد غریبم،….شب یازدهم بی بی زینب بچه هارو جمع کرد زیر یه خیمه سوخته،بچه ها بی هوش افتادند همه،خانم زینب رو یه چند لحظه خواب درربود،خواب مادرش زهرا رو دید،تو خواب شروع کرد گله کردن،مادر دیدی چه خاکی به سرم شد،مادر نبودی علی اکبرم رو ارباًاربا کردن،مادر نبودی علی اصغرم رو رو دست باباش کشتند،مادر نبودی چه کردند،آخ مادر چشمای عباس،آخ مادر قاسم رو یادته،قدی نداشت،چه قدی کشید،زیر سُم اسب ها،هی گفت،هی گفت،خانم زهرا فرمود:زینب جان من دیگه دلم طاقت نداره،دیگه بس کن،اینقده گله نکن،صدا زد آخه مادر تو که نبودی ببینی،گفت:من نبودم ببینم،تمام لحظه به لحظه کنارت بودم،وقتی وداع میکرد داشتم نگاهت میکردم،وقتی داشت میرفت جون داشتی میدادی دیدمت،وقتی علی اکبر و با هم آوردید، من هم بودم،وقتی علی اکبر رو آورد تو خیمه منم بودم، زینب من یه جا من بودم که تو هم نبودی،زینب سرش تو دامن من بود،اومد تو گودال با خنجر برهنه نشست رو سینه پسرم،جلو چشم من…حسین