تشرف آیت الله شیخ اسماعیل نمازی شاهرودی بسم الله الرحمن الرحیم وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین ولعنة الله علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین. برای شادی دل مؤمنانی که مشتاق زیارت ولی عصر (علیه السلام) هستند وبرای تذکر وعمل به آیه ﴿وذَکرْ فَإِنَّ اَلذِّکری تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِینَ﴾(۴۰۲) داستان تشرفم را نقل می کنم وامیدوارم که این تذکر مؤثر واقع شده وقلوب مؤمنان، با استماع وشنیدن این حکایت از محبت به حضرت بقیة الله سرشار گردد. این حقیر ناقابل مورد مرحمت حضرت حق جلّ وعلا واقع شدم وخداوند سعادت تشرف به خدمت حضرت مهدی (عج) را نصیبم فرمود وحدود نصف روز در خدمت حضرت بودم وپس از اینکه ایشان غایب شدند، دانستم که حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) بوده اند. در سال ١٣٣۶ هجری شمسی در حالی که امیر الحاج وسرپرست ما صدر الاشراف بود، از تهران به مکه رهسپار شدیم. حدود دو هزار وپانصد تا سه هزار تومان می گرفتند وبا ماشین هایی قرارداد می بستند تا ما را به مکه برسانند وپس از مکه به عراق برگردانند. قرار داد ما با این ماشین ها تا بغداد بود. آن سال من برای چهاردهمین مرتبه وبه عنوان روحانی یک کاروان به بیت الله مشرف می شدم آن سال در راه مکه مصائبی برای ماشین ما پیش آمد که الحمد لله به خیر گذشت. در راه بازگشت از مکه نیز قوانینی برای ماشین ها گذاشته بودند، به طوری که باید صدتا صدتا با هم حرکت کنند. هر صد دستگاه ماشین را یک قافله می گفتند که یک سرپرست داشتند ویک ماشین لوازم یدکی هم همراه بود، در جلوی این کاروان یک ماشین پلیس ودر عقب آن نیز یک ماشین پلیس وظیفه حفاظت از کاروان را برعهده داشتند. ماشین ما دو راننده به نام های محمود آقا واصغر آقا داشت. هر دو راننده اهل تهران بودند. هنگامی که کاروان به راه افتاد حاج اصغر رانندگی می کرد، او گفت: در وقت آمدن از تهران ماشین ما را عقب ماشین ها انداختند والان نیز ما را در آخر ماشین ها قرار داده اند وباید تا آخر مسیر خاک بخوریم پس من باید از صف ماشین ها خارج شوم ودر جلوی ماشین های دیگر قرار بگیرم. جدا شدن از کاروان وگم کردن راه حاج اصغر در نظر داشت که از ماشین ها جدا شود ومقداری راه بپیماید ودوباره به کاروان ملحق شود ودر جلوی کاروان قرار بگیرد، او با این فکر ماشین را منحرف کرد واز کاروان جدا شد. بنده می دانستم که بیابان های عربستان بی سروته است او را موعظه کردم وگفتم: «از قافله جدا نشو وطبق ترتیب کاروان حرکت کن.» خیلی به او اصرار کردم؛ تعداد هفده حاجی دیگر هم که در ماشین بودند ساکت بودند وبه من کمک نکردند. راننده گفت: ما به قدر کافی آب وبنزین داریم ومی توانیم پس از پیمودن مسافتی از جلوی کاروان، خود را به آنها ملحق کنیم. بالاخره پس از طی چند مسافت نتوانست راه را پیدا کند وخود را به قافله برساند. چون شب فرا رسید، دادوقال زیادی کردیم واز او خواستیم که ماشین را متوقف کند تا نماز بخوانیم. وقتی ماشین را برای اقامه نماز نگه داشت من در آسمان نگاه کردم ودیدم فاصله ما با بنات النعش (ستاره های هفت برادر) زیاد شده وفهمیدم که راه زیادی را اشتباه آمده ایم. به راننده گفتم: «امشب در همین جا بیتوته می کنیم وفردا صبح از همان راهی که آمده ایم بازمی گردیم». فردا صبح سوار ماشین شدیم واز همان راه بازگشتیم. اما چون سرزمین حجاز دارای شن های نرمی است که باد آنها را حرکت داده بود وهیچ اثری از راهی که آمده بودیم باقی نمانده بود. به همین جهت راه برگشت را پیدا نکردیم. ماشین هم مرتب توی شن ها فرو می رفت. بیست فرسخ به این طرف، ده فرسخ به آن طرف رفتیم ولی به جایی نرسیدیم، دوباره شب شد. فردا صبح که روز سوم بود آب وبنزین تمام شد. راننده چندبار ماشین را سربالا برد وبه سرازیری آورد تا اگر یک قطره بنزین یا آب دارد مورد مصرف قرار گیرد، اما هیهات! همه چیز پایان یافته بود. قطع امید همه ما وحشت زده وناامید بودیم. من که اطلاعات بیشتری داشتم به زائرین گفتم: بالاخره این آقا، ما را به اینجا کشاند وگناه بزرگی انجام داده است. حالا باید همه جمع شویم وبه آقا امام زمان (صلوات الله علیه) متوسل شویم. اگر آن بزرگوار ما را از این مهلکه نجات دهد، زهی سعادت؛ ولی اگر او به فریاد ما نرسد، همه ما در این بیابان می میریم وطعمه حیوانات خواهیم شد. بنابراین باید هم اکنون، قبل از اینکه بی حال شویم، هر یک از ما گودالی حفر کرده وقبر خود را بکنیم، تا وقتی که بی حال شده ودست وپایمان از رمق افتاد به درون آن گودال رفته ودر آن جان بدهیم تا به مرور زمان در اثر وزیدن باد وشن ها روی ما بریزد ومدفون شویم.