سپس در نجف اشرف ماند و مقرر کرد که قبه طاهره را برای مولا امیرالمومنین علی(ع) از کاشی تبدیل به طلا نمایند و پس از آن به زیارت عتبات مقدسه در کربلا رفت و از نزدیک شروع به شنیدن فصول مشاهد واقعه طف دردناک و آنچه بر اهل بیت(ع) در روز عاشورای خونین گذشت کرد و بسیار متاثر شد و بسیار گریست. در این سیاق حدیث پیرامون قهرمانی های ابوالفضل العباس(ع) و آنچه که از محنت و مصایب و سختی در آن روزی سخت بر او دور می زد. از حاضران همراهش سوال کرد : قبر عباس(ع) کجاست؟ گفتند : قبر عباس(ع) در جهت دیگری است. راهی که به آن منجر می شود به او معرفی کردند به سوی آن رفت و چون چشمش به حرم صاحب جلال و عظمت و هیبت قمربنی هاشم(ع) افتاد دید که هیبت و عظمت آن از حرم برادرش سیدالشهداء ابی عبدالله الحسین(ع) کمتر نیست. نادرشاه از حاضران سوال کرد علت و حکمت اینکه حضرت عباس(ع) کنار برادرش امام حسین(ع) دفن نشده است چیست؟ جواب دادند که علت آن این است که عباس(ع) به برادرش امام حسین(ع) وصیت کرده در آن مکانی که روز عاشورا به زمین افتاده و به خون آغشته شده است دفن شود. حسین(ع) خم می شود که او را حمل کند عباس(ع) چشم خود را باز کرد و دید که می خواهد او را ببرد. گفت : اراده ی تو کجا است ای برادر؟ گفت : به خیمه. گفت : ای برادر به حق جدت رسول خدا(ص) که مرا با خود نبر و مرا در اینجا بگذار. پرسید برای چه؟ او گفت: من از دختر تو ، سکنه خجالت می کشم چون وعده ی آب به او دادم و آن را نیاوردم. همه علما کوشیدند و حضار که او را قانع کنند که عباس(ع) خودش خواسته است در آنجا بماند ولی نادرشاه به آن قانع نشد. در این اثناء صدای جوانی از جانب ضریح مطهر ابوالفضل العباس(ع) و با لهجه ی محلی بلند شد و گفت: رٰاَیتُکَ عالیةٌ یا أبوفاضل، مَشکور یَخو زینب!!! پرچمت بلند باد ای أباالفضل علیه السلام ، سپاسگزارم،ای برادر زینب!!! نادرشاه گفت: این ضجه چیست و چه اتفاقی برای این جوان افتاده و چه می خواهد؟ جوان گفت: من از قبیله مسعود هستم و ساکن خارج شهر کربلا در فاصله دو یا سه فرسخی آن هستم و در نزد قبیله هایمان عادت این است که عروس و داماد را به حرم حضرت عباس(ع) می بریم و نزد او پیمان می بندیم که خیانت به یکدیگر نکنیم و اگر غیر از آن بود عباس(ع) جزای خیانتش را بدهد امشب شب زفاف من است و ما به سمت حرم ابوالفضل(ع) در حرکت برای تلاوت پیمان نزد او بودیم. عده ای از سارقان مسلح به ما حمله کردند و ما اعتراض کردیم، اما در یکی از راه ها زوجه مرا با زور دزدیدند ، آمدم نزد حضرت ابوالفضل العباس(ع) برای درخواست نجات و کمک. نادرشاه از شنیدن ماجرا بسیار متاثر شد و به او گفت: به زودی در پیدا کردن زوجه ات و برگشت او به نزدت تا شب می کوشم. اما جوان که نادرشاه را از قبل نمی شناخت توجهی به کلامش نکرد. جوان گفت: من از تو کمک نمی خواهم بلکه آمده ام به سوی برادر زینب کبری(س) که در حل آن به من کمک کند، و از او می خواهم زوجه مرا به سرعت ممکن به من برگرداند و دزدان را جزای عاجل بدهد. پس نادرشاه از جرات کلام آن جوان با او قبول نکردن مساعدت او غضبناک شد و گفت: خوب اگر عباس(ع) زوجه ات را به تو برنگرداند قبل از رسیدن شب من شخصا به حساب تو اقدام می کنم. سپس جوان خم شد و با صدای بلند رو به سوی عباس(ع) کرد و گفت: ای پناهگاه کسی که پناهگاه ندارد ، ای پسر امیرالمومنین(ع) به داد من برس. هنوز کلامش تمام نشده بود که صدای هلهله و فریاد زنی از داخل حرم مطهر و صدای عروس بلند شد که گوش زائران را کم می کرد و او می گفت: ای ابوفاضل تو را عالی دیدم متشکرم ای برادر زینب. نادرشاه دستور داد تا این جوان و عروسش را نزد او ببرند تا از نزدیک داستان او آنچه بر او گذشته بشنود. آن عروس پاسخ داد وقتی دزدان مرا گرفتند و از شوهرم جدا شدم و در دست آنها چون اسیر گرفتار بودم، چاره ای جز توسل به باب الحوائج ، ابوالفضل العباس(ع) نداشتم ، پس به ایشان توسل کردم و او را قسم دادم و گفتم: به حق خواهرت زینب کبری(س) مرا نجات بده از آنچه که گرفتار شده ام. در این اثناء اسب سواری از طرف کربلا آمد و به دزدان دستو داد که مرا رها کنند آنها کلام اسب سوار را رد کردند و به او هجوم بردند که او را بکشند. در این هنگام با شمشیر، برق آسا گردن آنها را زد و جسد آنها را در صحرا انداخت. این بود آنچه من دیدم. بعد از آنکه نادرشاه ماجرا را شنید و این کرامت بزرگ را به چشمش دید قانع شد که ابوالفضل العباس(ع) نزد برادرش حسین(ع) این منزلت بزرگ را داشته باشد و بعد از آن دستور به توسعه حرم مطهر قمر بنی هاشم(ع) و بنای مسجد در پهلوی سر شریف را داد و نیز دستور به تعمیر صحن شریف و رواق محیط به آن را داد و آن سال ۱۱۵۳ قمری بود.(کتاب منتخب التواریخ ص۱۱۹ )