باطن طلا، پاى قورباغه ! از شخصى بنام سلطان محمد كه شغلش خياطى و تهى دست بوده نقل شده كه شبى بخاطر عدم لباس مناسب درتن بچه هايم و نزديكى ايام عيد و پريشانى و فلاكت خودم گريه زيادى كردم و به مولا على عليه‏السلام خطاب كردم آقا تو شاه مردانى و سخاوتمند روزگارى . گرفتاريهاى مرا مى‏بينى! چون خوابيدم ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم . باغى بزرگ ديدم كه قلعه اش طلا و نقره بود . درى داشت كه چندين نفر نزد آن ايستاده بودند . نزديك آنها رفتم پرسيدم اين باغ كيست؟ گفتند : از حضرت على عليه‏ السلام است. التماس كردم كه بگذارند داخل شده و بحضور آن حضرت برسم . گفتند فعلا رسول خدا (ص) تشريف دارند . بعداز لحظاى اجازه دادند بخود گفتم اول خدمت رسول خدا (ص) مى‏رسم و از ايشان سفارش مى‏گيرم چون به خدمتش رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم فرمود: پيش آقاى خود ابوالحسن عليه‏ السلام برو . عرض كردم حواله ‏اى مرحمت فرماييد . حضرت خطى بمن دادند دو نفر را هم همراهم فرستادند چون خدمت حضرت اباالحسن رسيدم فرمود: سلطان محمد كجا بودى؟ گفتم از پريشانى روزگار بشما پناه آورده‏ ام و حواله از رسول خدا دارم پس آنحضرت حواله را گرفت و خواند و بمن نظر تندى فرمود و بازويم را بفشار گرفت و نزد ديوار باغ آورد اشاره فرمود شكافته شد دالان تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه برد سخت ترسناك شدم اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر شد پس درى نمايان شد و بوى گندى بمشامم رسيد با شدت بمن فرمود داخل شو و هر چه مى‏خواهى بردار داخل شدم ديدم خرابه ايست پراز لاشه مردار حضرت بتندى فرمود زود بردار . از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مُرده‏ اى بدستم آمد برداشتم فرمود: برداشتى عرضكردم بلى . فرمود: بيا . در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پرآب روى اجاق خاموش مانده بود فرمود سلطان محمد چيزى كه در دست دارى در آب بزن و بيرون بياور چون آنرا در آب زدم ديدم طلا شده است حضرت بمن نگريست لكن خشمش اندك بود و فرمود سلطان محمد براى تو صلاح نيست . محبت مرا مى‏خواهى يا اين طلا را عرضكردم محبت شما را فرمود . پس آنرا در راه خدابيانداز . منهم انداختم . بمجرد انداختن از خواب بيدار شدم . بوى خوشى بمشامم رسيد خوشحال بودم كه از امتحان بيرون آمدم پس از اين واقعه گرفتاريم برطرف شده و وضع فرزندان مرتب گرديد .