گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((تلقین)) 🌾با یک روز تاخیر، مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن. بی بی رو بردیم و از اونجا مستقیم ، همه سر خاک منتظر بودن. 🍂چشمم که به قبر افتاد، یاد آخرین شب افتادم و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم. لعن آخرش مونده بود، با اون سر و وضع خاکی و داغون، پریدم توی قبر. 🌾ـ بسم الله الرحمن الرحیم … اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و … پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون، که دایی محمد جلوش رو گرفت. لعن تموم شد، رفتم . – اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ 🍂صورت خیس از اشک، از سجده بلند شدم. می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر، دستم رو گرفت. و به دایی محسن اشاره کرد. – مادر رو بده. 🌾با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی . دستش رو گذاشت روی شونه ام. ـ من میگم تو تکرار کن، بخون یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد: ـ بچه است، دفن میت شوخی بردار نیست. 🍂و دایی خیلی محکم گفت: ـ بچه نیست، لحنش هم کامل و صحیحه. و با محبت توی چشم هام نگاه کرد. ـ میگم تو تکرار کن، فقط صورتت رو پاک کن، اشک روی میت نریزه . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈(( بزرگ ترین مصائب)) 🌾حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشک می اومد. خرما و حلوا تعارف می کردم، از چشمم اشک می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشک بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن. 🍂ـ این آخر سر کور میشه، یه کاریش کنید آروم بشه. 🌾همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد، متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد. این روزهای آخر هم که کلا، به جای مهران، نارنجی صدام می کرد. 🍂البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره. 🌾هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت. با ، با ، با… اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد. بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد. ای بود سوت و کور، ای کنار دیوار نشسته داشت می خوند. نماز که به آخر رسید، آرام و سرش رو بالا آورد. 🍂ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود که در بر ما وارد شد؟ 🌾از خواب پریدم، بدنم یخ کرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد. 🍂هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای . چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد. 🌾 “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، که برادران شون رو جلوی چشم شون کردن، پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن، پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن، اون طور به ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم رو رقم زدن، حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد. چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران 🍂باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روی خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب. من، ۷ شب، نماز شبم ترک شده بود. در حالی که هیچ کس، عزیز من رو مقابل چشمانم تکه تکه نکرده بود. . 🌾از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … . ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃