مرحوم ميزرا ابو القاسم قمى مى گويد: (من با علاّمه بحر العلوم به درس آقا باقر بهبهانى مى رفتيم وبا او درسها را مباحثه مى كرديم وغالباً من درسها را براى سيّد بحر العلوم تقرير مى نمودم، تا اينكه من به ايران آمدم.
پس از مدّتى بين علماء ودانشمندان شيعه، سيّد بحر العلوم به عظمت وعلم معروف شد.
من تعجّب مى كردم وبا خود مى گفتم: (او كه اين استعداد را نداشت، چطور به اين عظمت رسيد؟!)
تا آنكه موفّق به زيارت عتبات عاليات عراق شدم. در نجف اشرف سيّد بحر العلوم را ديدم. در آن مجلس مسأله اى عنوان شد، ديدم جدّاً او درياى موّاجى است كه بايد حقيقتاً او را بحر العلوم ناميد.
روزى در خلوت از او سؤال كردم: (آقا! ما كه با هم بوديم، آن وقتها شما اين مرتبه از استعداد وعلم را نداشتيد بلكه از من در درسها استفاده مى كرديد، حالا بحمداللّه مى بينيم، در علم ودانش فوق العاده ايد).
ايشان فرمود: (ميرزا ابو القاسم! جواب سؤال شما از اسرار است! ولى به تو مى گويم، امّا از تو تقاضا دارم، كه تا من زنده ام، به كسى نگوئيد).
من قبول كردم، ابتدا اجمالاً فرمود: (چگونه اين طور نباشد وحال آن كه حضرت ولى عصر (ارواحنا فداه) مرا شبى در مسجد كوفه به سينه خود چسبانيده.
گفتم: (چگونه خدمت آن حضرت رسيديد؟)
فرمود: (شبى به مسجد كوفه رفته بودم، ديدم آقايم حضرت ولى عصر (عليه السلام) مشغول عبادت است. ايستادم وسلام كردم، جوابم را مرحمت فرمود ودستور دادند، كه پيش بروم! من مقدارى جلو رفتم، ولى ادب كردم، زياد جلو نرفتم. فرمودند: (جلوتر بيا). پس چند قدمى نزديكتر رفتم، باز هم فرمودند: (جلوتربيا).
من نزديك شدم، تا آنكه آغوش مهر گشود ومرا در بغل گرفت وبه سينه مباركش چسباند. در اينجا آنچه خدا خواست به اين قلب وسينه سرازير شود، سرازير شد).