داستان عفت و گريه امام حسن(ع) در برابر زن كامجو: ابن شهر آشوب در مناقب مي نويسد كه در ابواء زني.... یکی از القاب امامان علیهم السلام التقی و النقی هست یعنی این بزرگواران در قله تقوا قرار داشتند و هرگز در زندگی خود گناه نکردند.و اگر یکی از 12 امام(ع) بجای حضرت ادم در بهشت بودند هرگز از ان درخت ممنوعه نمی خوردند. درمورد تقوای امام حسن مجتبی علیه السلام داستان زیر اورده میشود: ابن شهر آشوب در مناقب مى‏نويسد كه در ابواء زنى چادر نشين خدمت حضرت مجتبى عليه‏ السلام رسيد در حالى كه امام حسن عليه‏ السلام مشغول نماز بود . امام ،نماز را كوتاه نمود و فرمود كارى داشتى؟ جوابداد آرى پرسيدحاجت تو چيست گفت من زنى بى‏شوهرم به اين مكان وارد شده ام و مايلم از شما كام بگيرم .! حضرت فرمود: دور شو از من! مى‏خواهى مرا با خودت در آتش جهنم بسوزانى .ولى آن زن گوش نداده و پيوسته در صدد دل بردن از آنجناب بود . حضرت شروع به گريه كرد و در اين بين مى‏فرمود: دور شو! واى بر تو . كم كم گريه آنجناب شديد شد . زن كه حال امام مجتبى عليه‏ السلام را مشاهده كرد او هم شروع بگريه نمود. امام حسين عليه‏ السلام وارد شد ديد برادرش با اين زن هر دو گريه مى‏كنند . سيلاب اشك امام حسن عليه ‏السلام چنان برادر را تحت تأثير قرار داد كه او هم شروع بگريه كرد . عده ‏اى از اصحاب حضرت آمدند هر كدام آن حال را مشاهده مى‏كرد گريه آنها را مى‏گرفت تا اينكه صداى گريه ايشان بلند شد . زن باديه نشين خارج گرديد . اصحاب هم متفرق شدند . مدتى از اين پيش آمد گذشت . حسين بن على عليه ‏السلام از نظر عظمت و جلالت برادر خويش، علت گريه امام دوم را نپرسيد . نيمه شبى كه امام حسن عليه ‏السلام خوابيده بود ناگاه بيدار شده و گريه آغاز نمود . امام حسين عليه ‏السلام که در انجا بودپرسيد چه شده برادر جان؟! فرمود: خوابى ديدم از آن جهت گريه مى‏كنم.. حسين بن على عليه ‏السلام تفصيل خواب را جويا شد . امام حسن عليه‏ السلام فرمود تا زنده‏ام بكسى مگو . يوسف صديق را در خواب ديدم . مردم براى تماشاى او جمع شده بودند من هم جلو رفته او را تماشا مى‏كردم همين كه حُسن و زيبايى‏اش را ديدم گريه ام گرفت يوسف بسوى من توجه نموده گفت برادرم چرا گريه مى‏كنى پدر و مادرم فدايت باد . گفتم بياد آوردم جريان تو را با زن عزيز مصر كه چه رنج و مشقتى كشيدى، بزندان افتادى، پير كهنسال يعقوب در فراق تو چه ديد . براى آن گريه مى‏كنم و در شگفتم از تقوای تو كه چه اندازه باتقوا بودی؟ يوسف گفت چرا تعجب نمى‏كنى از خودت راجع به آن زن باديه نشين كه او در ابواء نزدت امد . چه حالى پيدا كردى ديدى چگونه اشك ريختى؟