💞 خاطرات همسر ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 6⃣2⃣ 💞 امینم شهید شد! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 از دیدن اسامی شوکه شده بودم. همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم «بابا شوهر من شهید شده؟» گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمی‌داند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت. مراعات مادر را می‌کردند. فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده» و بیهوش شدم... دیگر هیچ چیز را به خاطر نمی‌آورم. 💠 سریعاً‌ مرا بیمارستان شهید چمران رساندند. فشارم به شدت بالا رفته بود. صداها را می‌شنیدم که دکتر به برادرم می‌گفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!» رضا گفت «شوهرش شهید شده!» حالم بدتر شد با گریه و فریاد می‌گفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بی‌خود می‌زنی؟» رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیده‌ام!» با این حرف دلم به هم ریخت. منتظر بودم شوهرم برگردد اما ... خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃  i