صاحب بن عباد
شاید تنها وزیر شیعه که شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد: (اسماعیل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزیر مؤ ید الدولة دیلمى بود بعد از وفات او وزیر فخر الدولة برادر او شد.
شیخ صدوق کتاب عیون اخبار الرضا را براى او تاءلیف کرد، و حسین بن محمد قمى کتاب تاریخ قم را به امر او نوشت .
در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر کس بر او وارد مى شد امکان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهایش در این ماه برابرى با یازده ماه دیگر مى کرد. البته از کودکى مادرش او را اینطور تربیت کرد.
در کودکى که براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش به او یک دینار و یک درهم مى داد و سفارش مى کرد به اول فقیرى که رسیدى صدقه بده .! این عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود.
از سنین نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى که به مقام وزارت رسید هیچگاه ترک سفارش و تربیت مادر نمى کرد. از ترس اینکه مبادا یک روز صدقه را فراموش کند به خادمى که متصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب یک دینار و یک درهم در زیر تشک او بگذارد، صبحگاه که بر مى خواست به اولین فقیر مى داد.
اتفاقا شبى خادم فراموش کرد، فردا که صاحب بن عباد از خواب بیدار شد بعد از نماز دست در زیر تشک برد تا پول را بردارد متوجه شد که خادم فراموش کرده ، این فراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسیده که خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است .
امر کرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشک و بالش بود به کفاره فراموش شدن به اولین فقیرى که ملاقات کرد بدهد.
وسائل خواب او همه قیمتى بود، آنها را جمع کرده از خانه خارج شد، مصادف گردید با مردى از سادات که بواسطه نابینائى ، زنش دست او را گرفته بود و سید مستمند گریه مى کرد.
خادم پیش رفته و گفت : اینها را قبول مى کنى ؟ پرسید چیست ؟ جواب داد: لحاف و تشک و چند بالش دیباست . مرد فقیر از شنیدن اینها بیهوش شد.
صاحب بن عباد را از این جریان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آید، وقتى بهوش آمد صاحب پرسید: به چه سبب از حال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از این زن دخترى دارم که بحد رشد رسیده ، و مردى از او خواستگارى کرد.
ازدواج آن دو انجام گرفت ، اینک دو سال است از خوراک و لباس خودمان ذخیره مى کنیم و براى او اسباب و جهیزیه تهیه مى نمائیم . دیشب زنم گفت : باید براى دخترم لحافى با بالش دیبا تهیه کنى ، هر چه خواستم او را منصرف کنم نپذیرفت ، بالاخره بر سر همین خواسته بین ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگیر و از خانه بیرون ببر تا من از میان شما بروم .
اکنون که خادم شما این سخن را گفت جا داشت بیهوش شوم . صاحب تحت تاءثیر قرار گرفت و اشک مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : باید لحاف تشک با سایر وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمایه کافى داد تا به شغلى آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهیزیه دختر را بطور کامل که مناسب دختر وزیر بود داد(پای درس علماء).