محمد عرب» در نوجوانی به آمریکا میرود و با فرهنگ آنجا بزرگ میشود، از ایرانی بودن و آداب و رسوم آن تنها یک اسم و فامیل برای او باقی میماند. هیچ چیز ممنوعی برای او وجود ندارد و کاملا یک زندگی آمریکایی با همه استانداردهای غیر اخلاقیش را اداره میکند.
این همه داستان زندگی محمد در آمریکاست: هر روز کافه و باری جدید، لذتی جدید و گناهی جدید. ماجرا ادامه دارد. او میگوید که حتی دیگر لذتهای لاس وگاس هم او را راضی نمیکرده و تصمیم میگیرد در کارناوال برزیل شرکت کند. به خانه میرود تا خداحافظی کند. خواهرش به رسم ایرانیها قرآن را برمیدارد و محمد را از زیر آن رد میکند تا سفر معصیتش به سلامت بگذرد! معلوم نیست که چرا آن قرآن همراه محمد در سفر برزیل میشود. یک اتفاق و یا تقدیر الهی همه چیز را پیش میبرد. محمد به هتل میرسد و تصمیم میگیرد چند خطی از کتاب را بخواند تا خوابش ببرد و بعد از آن راهی کارناوال شود. صفحه اول را میخواند و به صفحه دوم میرسد و چهارستون بدنش میلرزد. هم چیز عوض میشود. محمد راهی جنگلهای آمازون میشود و لحظهای کتاب را روی زمین نمیگذارد
دو سوم قرآن را در جنگلهای آمازون خوانده بودم که برگشتم، آنموقع به خانواده ام اطلاع نداده بودم که برمی گردم. حمام مرتبی در جنگل ها نکرده بودم و به همین دلیل اوضاع ظاهری خوبی نداشتم. در مسیر بازگشت، یک ایرانی کنارم نشسته بود. از او پرسیدم که «ایرانی هستی؟». وقتی با او حرف زدم، فورا به او گفتم: «در سفری که به جنگل های آمازون داشتم، این کتاب را خواندهام که کتاب عجیبی است، اگر به دستت رسید حتما آن را بخوان». اما او با تعجب به من نگاه کرد! من چیز تازهای کشف کرده بودم ولی برای او عادی بود. با شوق به او گفتم که: «امیدوارم این تجربه را تو هم داشته باشی». از ابتدا این مطلب را درک کردم که این گنج برای همه است و هرچه زودتر باید به آن دسترسی پیدا کنند