•
.
چشمهایش را دوخت به قالۍ و گفت:
ــ یاد دوستم افتادم. وقتی راه میریم،
کتونیهاش اینقدر پارهان کہ ته کفش
جدا میشه، بابا ندارن .
یخ کردم. اولین جملهاۍ را که به فکرم
میرسید، گفتم:
ــ اینکه غصه نداره محمدم. خیلی هم
خوبہ که به فکر رفیقتی، خبـ اونکفش
قبلیهاتو ببر بده بهش.
چشمش را از قـالي گرفت و دوخت بھ
من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتۍ
دو دو زدن مردمک چشمهـایش هنوزم
یادم مانده. غصهدار نگاهم کرد . .
• با صداقتۍ که تهِ تهش میرسید بھ
جایی کہ میدانستم، از من پرسید:
ــ خدا راضیه؟
به خودم آمدم! توی دلم گفتم، ساداتـ !
دیدی اینبچه چه قشنگ بهت درسداد.