#رمان_یادت_باشد
#پارت_نهم
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید دست خودم نبود روسری ام را آزاد کردم تا راحت تر نفس بکشم زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد مشخص بود خودش هم استرس دارد گفت: «دخترم! اجازه بده حمید بیاد باهم حرف بزنید حرف زدن که اشکال نداره بیشتر آشنا میشین آخرش باز هرچی خودت بگی همون میشه» شبیه برق گرفته ها شده بودند اشکم در آمده بود خیلی محکم گفتم «نه! اصلا من قصد ازدواج ندارم تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم»
هنوز مادرم از چهارچوب در بیرون رفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت: «من نه میگم صحبت کنید نه میگم حرف نزنید هر چیزی که نظر خودت باشد میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟مات و مبهوت مانده بودم گفتم« نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم با کسی هم حرف نمی زنند حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.
با آمدن ننه ورق برگشت ننه را نمی توانستم دست خالی رد کنم گفت:«تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش کنی؟با حمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه هیچ کس نه بر روی حرف من حرف بزنه!
دو تا جوان می خوان باهم صحبت کنن سنگای خودشان را وا بکند حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه»
حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود همه از بو حساب می بردیم کاری بود که شده بود قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: «آخه چرا اینطوری؟ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی عمه هم گفت «خداوکیلی من موندم توی کار شما حالا که عروس راضی کردی داماد ناز میکنه!»
در ذهنم صحنه های خواستگاری گلهای آنچنانی و قرارهای رسمی مرور می شود ولی الان بدون اینکه رو هم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است!
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد....
کپی❌
@Childrenofhajqasim1399