هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم. از اینکه تمامی پیشنهاد هایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی میزد‌ انگار نه انگار تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت،به من نشان داد و گفت: «نگاه کن،از بس با من حرف نمی زنی منو حرص میدی،مژه هام داره میریزه!» ناخوداگاه خندم گرفت،ولی بخاطر همین خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می زدم؟! مادرم که گریه من را دید،گفت: «دخترم! این که گریه ندارن تو دیگه رسول می خوای زن حمید بشی. اشکالی نداره.» حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد،چی ته دلم آشوب بود. هم می خواستم بیشتر با حمید باشد،بیشتر بشناسمش،بیشتر صحبت کنیم،هم اینکه خجالت می کشیدم،این نوع رابطه برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر بروید. یکی،دو نفر بیشتر مناسب نوبت نبودند. پول چیزیه دکتر را که پرداخت کرد روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن مداوم پایش متوجه استرسش می شدم. چند دقیقه ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی هایش چند دقیقه ای طول کشید. بعد همانطور که عینکش را از روی چشمش بر می‌داشت،گفت:« به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی ادامه دارد.... کپی/اصکی❌ 💝|•@Childrenofhajqasim1399