مسير آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصلا علي رو نديدم، رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. 💓نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي مشکل دارش، پا به پاي همه کارمي کرد. برميگشت خونه؛ 🏘اما چه برگشتني... گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش مي برد.🥺😴 ميرفتم براش چاي بيارم، وقتي برميگشتم خواب خواب بود. نيم ساعت، يه ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي خونه بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن،🥰 مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود، حاال داشت طعم جنگ و بي خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد😕 و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که درسم قبل از انقالب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاهها تموم شد. بالفاصله پيگير کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد.👨🏻‍⚕️ اون شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه... چرا اينقدر گرفته اي؟حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب ،چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش...🤨 خنده اش گرفت. اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟ علي جون من رو قسم بخور ،توذهن آدم ها رو مي خوني؟صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم... ساکت باش بچہ ها خوابن...🤫 نـویسندھ:بہ نقݪ از همسر و فـَرزَند شھید سید علے حسینے🌷 @shakoori12