گفت:« هرچی نظر تو باشه ولی به نظرم زیاده.» میوه هارا داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم‌. گفتم:«پس میگیم ۳۰۰ تا،ولی دیگه چونه مزن!» پدرم خندید. گفت:«مهریه و کی داده،کی گرفته!» به زور جلوی خنده ام را گرفتم.نگاه های پدرم نگاه غریبی بود،انگار باورش نمی شد با فرزانه ی کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدر را میگرفت و دوست داشت ساعت عا با او هم بازی شود، صحبت مهریه و عروسی میکند. همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم.اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم.چندین بار چاقو ها و بشقاب هارا دستمال می کشیدم. فاطمه سر به سرم می گذاشت.مادرم به آرامی با پدرم صحبت می کرد. حدی میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمان ها رسیدند. احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوهارا دستمال کشیدم،ولی تمام حواسم به حرف های بود که داخل‌پذیرایی ردوبدل می شد. عمه گفت:«داداش! حالا که جواب آزمایش اومده،اگه اجازه بدید فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم.» تا صحبت حلقه شد.... به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی ادامه دارد.... کپی/اصکی❌ 💝|•@Childrenofhajqasim1399