داستان شون که تموم شد...با همون حالت ذوق و هیجان خودبچه ها گفت...خوب بگید ببینم...مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد... واونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن با ذوق تمام گفتن با دست چپ.... علي بی درنگ از خالت نیم خیز،بلند شد و اومد طرف من...خم شد جلوي همه دست چپم و بوسید و لبخند ملیحی زد. خسته نباشی خانم، من از طرف بچه ها ازشما معذرت مي خوام...و بدون مکث،با همون خنده براي سلام و خوشآمد گویی رفت سمت مهمونها ... هم من،هم مهمونها خشکمون زده بود. بچه‍ ها دویدن توی اتاق وتااخر مهمونی بیرون نیومدن.منم دلم میخواست آب شم برم توی زمین...از همه دیدني تر، قیافه پردم بود،چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد! اون روز علي بااون کارش همه روباهم تنبیه کرد.این، تولین و آخرین بار وروجک شد و اولین و آخرین بار من. این بار که علي رفت جبهه،من. این بار که علی رفت جبهه من نتونستم برم.دلم پیش علی یوداما باید مراقب امانتي های توي راه علي می شدم...هرچند با بمباران‌ها،مگه آب خوش از گلوي احدی پایین می رفت؟ اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت. عروسک هاش رو چیدن بود توي حال ویه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود...توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچک ترم بي خبر اومد خونمون... پدرم دیگه اون روز هامثل قبل سختگیری الکي نمي کرد.‌‌.. دوره ما،حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی برسیم. علي،روی اون هم اثر خودش را گذاشته بود. بعد کلي این پا و اون پاکردن،بالاخره مهر دهانش باز شد و حرف اصلیش و زد.مثل لبو سرخ شده بود. هانیه...چند شب پیش توی مهمونی تون. مادر علي آقا گفت اینبار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده مي خواد دادمادش کنه... جمله اش تموم نشده تاتهش و خوندم...به زحمت خودم رو کنترل کردم... به کسی هم گفتي؟یهو از جا پرید! نه به خدا! پس خودمم خیلی بالا و پایین کردم. دوباره نشست.... نفس عمیق و سنگینی کشید . تا همین جایش رو هم جون دادم تا گفتم‌..... نویسندهـ: به نقل از همسر و فرزند شهید سیدعلی حسینی🌷 ❌کپی حرام @shakoori12