🇦🇫●دلنوشته دختر شهید مدافع حرم فاطمیون به حاج قاسم حاج قاسم عزیز، سلام فرمانده مهربان من! دلم برایت تنگ شده، خیلی تنگ... حاجی، شاید باور نکنی، اما هنوز آن روز را یادم هست. من فقط شش سالم بود که آمدی خانه ما. آن روز صدای مادرم را شنیدم که با عجله گفت: "دخترم، فرمانده بابا آمده!" نمی‌فهمیدم فرمانده یعنی چه، فقط دلم می‌خواست ببینم کیست که مادرم با این احترام از او حرف می‌زند. وقتی وارد خانه شدی، چقدر مهربان بودی! همه فکر می‌کنند فرمانده‌ها سخت‌گیرند و عبوس، اما تو با همان لبخند مهربانت آمدی کنارم نشستی، دستت را روی سرم گذاشتی و گفتی: "دخترم، بابایت قهرمان است. او برای خدا جنگید." نمی‌دانم چرا همان لحظه بغضم ترکید و خودم را در آغوشت انداختم. حاجی، برای یک دختر کوچک، آن آغوش پر از محبت تو، امن‌ترین جای دنیا بود. اما حاج قاسم، تو نمی‌دانی بعد از تو و پدرم چه سختی‌ها کشیدم. گاهی با طعنه می‌گویند: "این دختر بابایش کشته شده!" یا آرام در گوش همدیگر می‌گویند: "پدرش رفت، اما چه شد؟" حاجی، این حرف‌ها برای دختری که هنوز دلش برای بابایش می‌سوزد، خیلی سنگین است. هر وقت این حرف‌ها را می‌شنوم، یاد همان روز می‌افتم، وقتی تو دستم را گرفتی و گفتی: "دخترم، تو باید به پدرت افتخار کنی. تو دختر قهرمانی." حاجی، این کلماتت همیشه مثل یک نور در تاریکی به من امید می‌دهد. اما حاجی جان، تو دیگر نیستی که باز هم به خانه ما بیایی، دستانت را روی سرم بگذاری و بگویی تنها نیستم. اما می‌دانم روحت همیشه با ماست، مثل سایه‌ای که از من و مادرم محافظت می‌کند. قول می‌دهم قوی باشم، حاجی! دخترانه‌های دلم هنوز پر از لطافت است، اما یاد تو و پدرم به من یاد داده که باید محکم بایستم. من دختر قهرمانم، دختر شهیدم، و تو با محبتت به من یاد دادی که این افتخار را مثل یک گنج در قلبم نگه دارم. حاج قاسم، دلم برایت تنگ شده. اما تو همیشه در قلبم می‌مانی و یاد و راهت را ادامه می‌دهم. نشر مطالب صدقه جاریه است https://eitaa.com/yaaddashthaa