و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود
دستام به شدت می لرزید سرما به بدنم رسوخ کرده بود حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي بدنش کم و کم تر می شد
هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم انگار تازه داشت
سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم الله...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم چراغ ها به طور کامل خاموش شد به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد و سیاهی ...................
❤️🌹
@naheleayn