#رمان_امنیتی_گمنام3
تکهای از داستان:
داوود:
_میگم میتونی اجازهی خروج بگیری واسم؟
_پس برا همین اینقدر دست و دلباز شدی
_حالا که اینطوریه نهار تخم مرغ میخورید
_نه تورو جون عمهات...خب باشه
_اولا با عمهی من چیکار داری؛ دوما همین الان پیام بده نتیجهاشو بگو
گوشی را از جیبش درآورد.
_انجام شد...
خندیدم
_نهار تغییری نکرد ولی ایول بهت
پوکر فیس نگاهم کرد و دیوانه ای نثارم کرد
_حداقلللل املت درست کنننن
نشستم روی مبل
_گوجه نداریم حاجییییی
محمد:
داوود سر روی پایم گذاشته بود
دست روی شانه اش گذاشتم
ولی انگار نه انگار
ارام تکانش دادم
باز هم جوابی نداد
صدای نفس هایش نشان میداد خواب است
پرستار برای چک وضعیت رسول داخل شد
نگاه گذرایی به من انداخت
_تغییری نکرده
به داوود خیره شدم
با چه آرامشی خواب بود... حق داشت
از آشوبی که در چند دقیقه دیگر به پا میشد خبر نداشت...
رمانی تلفیقی از خنده و گریه، رفاقت و دشمنی
یادتونه رمان گمنام متوقف شده بود؟
حالا خود نویسنده تو این کانال ادامه اش میده😃↓
@eshgss110
از دستش ندید😉