‼️‼️❗️
چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم.
پکر و گرفته روی مبل نشستم و زهرا بانو گفت:
ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!
آهی کشیدم و گفتم:
ــ منتظر تماس صالح بودم.
دسته گل نرگس از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:
ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته.
باید یه گوش مالی اساسی بهش
بدم.
═══════°♡✿♡°═══════
https://eitaa.com/darshaiazshahadhttps://eitaa.com/darshaiazshahadhttps://eitaa.com/darshaiazshahad