یک بار دیگه اعصاب زده بودند توی منطقه ی غرب. کوچک ترین نوری اعصابم را بهم می ریخت. چشم هایم را بستند. بعد از #۹ ماه از کما در اومده بود و باز برگشته بود . دوران نقاهتش بود. خودش پرستار لازم داشت. 🍃⚘🍃 آمده بود بیمارستان صحرایی و شده بود پرستار من. آن موقع همدیگر را نمی شناختیم. #۲۰ روز تمام همه ی را انجام می داد. غذا دهانم می گذاشت و من را دستشویی و حمام می برد. شده بود چشم های من.😭 🍃⚘🍃 ۶۶ دسته ی گردان تخریب بود. نصف شب بچه ها را بیدار می کرد و می برد راهپیمایی. یک شب مثل همیشه برای آمادگی و آموزش رفتیم راهپیمایی. منطقه ی غرب بود و تا کمر توی برف بودیم. خودش جلوی ستون از صخره ها می رفت بالا. 🍃⚘🍃 های شکمش باز شد. دوباره خونریزی کرد.😭 رسوندیمش درمانگاه. اصلا حالش خوب نبود ولی به روی خودش نمی آورد. پانسمانش کردند. دکتر گفت باید استراحت کند. گوش نداد و دوباره برگشت پای کار.😔 🍃⚘🍃